رسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

با آن بخش از نوشته شما که در ستایش خوشمزگی و زیرکی ملاست، موافقم؛ اما آن نادانی و حماقتی که شما در ابتدای متن نوشته‌ای، مربوط به این یکی ملا -که نصرالدینش می خوانند- نمی شود. همه ملایان را با یک چون مران مِبیـــــا.
سالها پیش، در شبی در جمع دوستان کتابناکی، نوشتن داستانی را آغازیدم که فی البداهه بود و همان زمان هم نمی دانستم به کجا ختم می شود. دیروز که رجعت کردم به خانه، این داستان را دیدم. شاید حسی اگر باشد و توانی برای برون رفت از روزمرگی، بشود آغاز
چه فرخنده شبی بوده دیشب و چه شادمانه، زادروز شما. یاد احمد آقا افتادم و شعری که سالها پیش از بانو مارگوت بیکل برایم ترجمه کرد و خواند تا از فسیل شدنم به خاطر کهولت سن غمگین نباشم و نگاهم به آینده باشد. میلاد یکی کودک شکفتن گلی را ماند.
کله کتابی عزیزم، فرهیخته نازنینم. بهترین ها را برات آرزومندم. و اما بعد؛ نکته اول اینکه اگر روزی می آمدیم (من و فهمیم) حرفی در باب انتخابات می گفتیم و جسارت توصیه به مشارکت کردن یا نکردن می کردیم، آن روزگار با حالا توفیر مشهود داشت. حالا
خاک بر سرم که تردید بی تردیدم را نگفتم. این آدم اینقدر حس زندگی به آدم میداد که چندبار خودم با قصد ازدواج خواستم کنارش باشم. موجود خیلی جذاب لعنتی بود. یادم باشد امشب یک زندگی بهش بزنم.
خدا هیچ کتابی را بی ملا نکند! یک زمانی... شما جوانها یادتان نیست؛ خیلی وقت پیش، زمانی که دلار هزار و خورده ای بود، ما نون داشتیم بخوریم و کاری برای کردن نبود! شبها می آمدیم زیر سوی چراغ همین دوزخ مرحوم دانته، شعر می گفتیم! خدا به شما سلام
متاسفانه 5 سال دیر متوجه سوال شما شدم و مجبورم با همین تاخیر جواب بدهم. البته بنده در آخرین پیام نشویق به رای دادن کردم و نتیجه آن هم اکنون مشخص است. آن زمان که گفتم رای ندهید سال 92 بود که امید داشتمی با گزیده شده گزینه محمود، طومار مسائل
درود بر کتابناکیان فرهیخته و دوست داشتنی! امید که همگانتان این اثر خوانده باشید و سزاوارش گرامی بدارید. بیضایی سخته مردی است فرزانه و فردوسی شناسنامه شمایان‌. قدر هر دو گانه بشناسید...
سلام رفقای عزیز و دوستان نازنینم. خبر آمد تردید در راه است. خاک کتابناک خورده و صافی. در انتظار مراد می‌نشینم اینجا. زیر کتابی که روزگاران گذشته محفل پیرهای کتابناک بود. چشمم سو ندارد اما خدا را شکر، گوشهای پشم‌آلوی تیزی دارم... تردید بی‌ت
دیشب با دوستی قدیمی همنشین شدم؛ بزرگواری که در بازار علوفه و علیق سمرقند صاحب اعتبار است و زمانی خورد و خوراک فهیم را او جفت و جور می‌کرد. القصه دیشب گفت ملا! هر چه داری به پول نزدیک کن و همه را علوفه بخر که چند ماهی دیگر قیمتی گزاف خواهد د
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک