رسته‌ها
ترجمه شعرهای حسین بن منصور حلاج
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 69 رای
نویسنده:
مترجم:
بیژن الهی
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 69 رای
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد


وقتی کلمه حیرت کند، وقتی کلمه از کلمه، کلمه در کلمه، حیرت شود کلمه به کلمه حیرت دهد، حیرت شود، حی شود و حیات شود. وقتی حیرتِ کلمه، حیاتِ کلمه شود. ترجمانِ بیژن الهی، تبحر او در تحریر حیرت است، باری، ترجمه به حیرت انداختن است، رفت و آمد در حیرت است، ادامه‌ی حیرت است، حیاتِ حیرت را مکرر کردن است، و این کاری‌ست، باری‌ست، که کارِ هرکسی نیست. حالا کلام به دستِ او بدهیم، حالا کلام را حیرت شویم:
«بعد از آن حیرت در حیرت پیدا شود، و از آن حیرت هرگز بیرون نیاید.»
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
45
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
mohammad abedi
mohammad abedi
1391/09/27

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی ترجمه شعرهای حسین بن منصور حلاج

تعداد دیدگاه‌ها:
23
فی الجمله هم او بود که می گفت انا الحق با صوت الهی نادان به گمان شد.
عشق میخواهم از آنسان که رهایی باشد ..... هم از آن عشق که منصور سر دارش برد ....
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند... درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز، فردا و پس فردا بینی!
آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند، یعنی عشق این است.
پس در راه که می‌رفت می‌خرامید، دست اندازان و عیار وار می‌رفت با سیزده بند گران. گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه می‌روم.
چون به زیر دارش بردند بوسه‌ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مَردان سرِ دار است.
پس جماعت مریدان گفتند: چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید، به صلابت شریعت می‌جنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع.
هر کس سنگی می‌انداخت؛ شبلی را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آن که آنها نمی‌دانند، معذورند؛ از او سختیم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت.
پس دستش را جدا کردند خنده‌ای بزد، گفتند: خنده چیست؟
گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می‌کشد، قطع کند.
پس پایش ببریدند تبسمی کرد، گفت: بدین پای سفر خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید.
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد، گفتند: چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زرید من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان، خون ایشان است.
گفتند: اگر روی به خون سرخ کرد، ساعد چرا آلودی؟ گفت: وضو سازم.
گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون. پس چشمایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند، پس گوش و بینی بریدند و... پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد
بایزید گفت: چون او را دار زدند. دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازه‌ی بر دار آویخته‌اش نماز کردم. چون سحر شد و هنگام نماز صبح، هاتفی از آسمان ندا داد. که ای بایزید از خود چه می‌پرسی؟ پاسخ دادم: چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد: او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم. تاب نیاورد و فاش ساخت. پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد
:::تذکره الاولیاء عطار:::
من شیفته ی حلاج هستم یه جورایی واقعا عاشقشم ارزو میکنم نصف عشقش به خدا در وجود من هم به وجود بیاد ولی ایشون با ریاضت های سخت به اینجا رسیده ما کجا و او کجا.
چه زیبا بود نمایش"سوگ منصور حلاج " که در سالهای نوجوانی پیش از انقلاب دیدم و مرا شیفته کرد و سالها بعد دریافتم که معلم من آن را از عربی ترجمه کرده بود .....
نظر امام خمینی در مورد حلاج
------------
گرتو آدم زاده هستی علّم الاسماء چه شد
قاب قوسینت کجا رفته است أو أدنی چه شد؟
بر فراز دار، فریاد انا الحق می زنی
مدعی حق طلب إنّیت و إنّا چه شد؟
مرشد از دعوت به سوی خویشتن بر دار دست
لا الهت را شنیدستم ولی الاّ چه شد؟
ممنون از لطفتون
روزی که انالحق به زبان می‌آورد منصور کجا بود خدا بود خدا
وقتی کلمه حیرت کند، وقتی کلمه از کلمه، کلمه در کلمه، حیرت شود کلمه به کلمه حیرت دهد، حیرت شود، حی شود و حیات شود.
پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد بر خمار شد
کوزه دردی به یک دم در کشید
نعره ای در بست و دردی خوار شد
چون شراب عشق در وی کار کرد
از بد و نیک جهان بیزار شد

اوفتان ، خیزان چو مستان صبوح
جام می بر کف سوی بازار شد
غلغلی در شهر اسلام اوفتاد
کان چنان پیری چنین غدار شد
خلق گفتند این گدایی کشتنیست
دعوی این مدعی بسیار شد
از غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو بر او انبار شد
پیر رسوا گشته مست افتاده بود
تا از آن مستی دمی هشیار شد
گفت اگر بد مستی ای کردم رواست
جمله را می باید اندر کار شد
این بگفت و آتشین آهی بزد
وانگهی بر نردبان دار شد
پیر در معراج خود چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
قصه ی آن پیر حلاج این زمان
انشراح سینه ابرار شد
در درون سینه و صحرای دل
قصه ی او رهبر «عطار» شد

«عطار نیشابوری»

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
ترجمه شعرهای حسین بن منصور حلاج
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک