رسته‌ها
مادر
امتیاز دهید
5 / 4.2
با 84 رای
نویسنده:
مترجم:
محمد قاضی
امتیاز دهید
5 / 4.2
با 84 رای
✔️ رمان مادر، که یکی از بهترین رمان های پرل باک به حساب آمده و از نظر ارزشمندی با آثار چارلز دیکنز مقایسه شده است، داستان زندگی یک زن رعیت بی نام و نشان در چین قبل از انقلاب را روایت می کند. همسر مضطرب و بی قرار این زن، بدون هیچ اخطار و اطلاع قبلی، او را ترک می گوید. زن که از تجربه ی این اتفاق، احساس حقارت می کند، مجبور است تا به تنهایی روی زمین کار کند، سه فرزندش را خودش بزرگ و تربیت کرده و از مادرشوهر سالخورده اش مراقبت و پرستاری کند. او برای حفظ آبرو در نظر همسایگان، تظاهر می کند که همسرش به مسافرت رفته و نامه هایی را از طرف او برای خودش می فرستد. فرزندان زن که با فقر، ناامیدی و گستره ای رو به رشد از دروغ به منظور حفظ آبرو احاطه شده بودند، تنها با حمایت ها و اراده ی شکست ناپذیر رمان مادرشان از آب و گل درآمده و وارد اجتماع می شوند. این رمان، داستانی فراموش نشدنی است درباره ی توانایی های یک زن و نقش خطیر رمان مادرها در زندگی فرزندان. رمان مادر، موفقیتی بزرگ برای یکی از چیره دست ترین نویسندگان قرن بیستم به حساب می آید.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
275
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی مادر

تعداد دیدگاه‌ها:
103
شوکت(مادر):تو پیشونی من چی می بینی؟
جعفر(پسر):آخه من چی بگم...
شوکت:بگو چی می بینی؟
جعفر:وقتی بهشت زیر پاته دیگه وای به حال پیشونیت...
سریال "تولدی دیگر"
روز مادر مبارک...!

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمی شود.
پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد،
در نصفه های شب.
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیک های صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،‌
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریض خانه، به امید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
آنشب پدر به خواب من آمد، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند برد
آنجا که زندگی،‌ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک، مزد همه زخم های او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا بخاک کردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم

قسمتهایی از سروده استاد محمد حسین شهریار
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند ویا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس می شوند.
لطفا به این ماجرا توجه کنید
اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.
به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود .
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند.
من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.
کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت.
و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.
امروز بهتر از دیروز و فرداست.
تار و پود روح مادر را از مهربانی بافته‌اند.
روز مادر و روز زن را به تمام مادران و زنان سرزمینم شادباش میگویم.
دلتان روشن مهرتان افزون :x:x:x
اگر افلاطن و سقراط بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان.
به گاهواره مادر بسی خفت
سپس به مکتب حکمت حکیم شد لقمان.
در آن سرایی که زن نیست،انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرد،مرده است روان
به هیچ مبحث و دیپاچه ای قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بوده رکن خانه هستی
که ساخت خانه بی پای بست و بی بنیان
مهربان مادرم روزت مبارک باد.:x:x:x
گویند مرا چو زاد مادر به پستان به دهان گرفتن آموخت
شب ها بر ِ گاهواری من بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم الـفـاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لـب مـن بـر غـنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست تا هستم وهست دارمش دوست
پسر رو قدر مادر دان که دائم
کشد رنج پسر بیچاره مادر
برو بیش از پدر خواهش که خواهد
ترا بیش از پدر بیچاره مادر
زجان محبوبتر دارش که داردت
زجان محبوبتر بیچاره مادر
نگهداری کند 9 ماه و9 روز
تورا چون جان به تن بیچاره مادر
از این پهلو به آن پهلو نغلطد
شب از بیم خطر بیچاره مادر
بوقت زادن تو مرگ خود را
ببیند در نظر بیچاره مادر
تموز و دی تو را ساعت به ساعت
نماید خشک وتر بیچاره مادر
اگر یک عطسه آید از دماغت
پرد هوشش ز سر بیچاره مادر
اگر یک سرفه بیجا نمایی
خورد خون جگر بیچاره مادر
دو سال از گریه روز و شب تو
ندارد خواب و خور بیچاره مادر
چو دندان آوری رنجور گردی
کشد رنج دگر بیچاره مادر
سپس چون پا گرفتی تا نیفتی
خورد غم بیشتر بیچاره مادر
تو تا یک مختصر جانی بگیری
کند جان محتضر بیچاره مادر
بمکتب چون روی تا باز گردی
بود چشمش به در بیچاره مادر
اگر یک ربع ساعت دیر آیی
شود از خود بدر بیچاره مادر..................
............
ایرچ میرزا
این هم شعری زیبا و بسیار معروف بابت مهر مادر
----
شعر زیبای مادر از ایرج میرزا:
داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
که‌ کند مادر تو با من‌ جنگ‌
هرکجا بیندم‌ از دور کند
چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌
با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازک‌ من‌ تیری‌ خدنگ‌
مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در کام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌
نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ ترا
تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌
گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌
روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌
گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا برد زاینه‌ قلبم‌ زنگ‌
عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌
حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌
رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌
قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ‌
از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌
و اندکی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌
وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌
از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌
دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:
آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ....
-------
بمیرم برایت مادر
سلام و درود به همه دوستان کتابناکی.
اول به همه مادران کتابناکی این روز فرخنده رو تبریک میگم.امیدوارم همیشه تنشون سلامت باشه که بتونند به محبتهای مادرانه شون به خوبی برسند.
دوم به مادران همه کاربران عزیز کتابناکی تبریک عرض میکنم.میخوام بگم که خوشحالم چنین مادران فرهیخته ایی داریم که فرزندانی تربیت کردند که همگی اهل علم و کسب فضیلت و فرزانگی هستند.:x :-*
سوم به مادر خودم از همینجا سلام و تبریک میگم و دستش رو از راه دور میبوسم.:x
خب حالا نوبت اینه که بگم من خودم مادرم و میخوام بگم که مادری حس عجیبی داره. قبلا همیشه فکر میکردم که این حس مثل انجام وظیفه است.ولی الان که خودم مادرم میبینم اینطور نیست.حسی از خود بودنه.یعنی انگار نه برای کسی دیگر،نه،انگار برای خودم کاری رو انجام میدم و تفاوتی بین خودم و فرزندم نمیبینم چه بسا بهترین ها رو برای اون میخوام.انگار برای حس زیبای خودم بهترین ها رو میخوام. خواستن اون برای من همه خواستن خودمه.
اینها رو گفتم که بدونید مادری تماما شعله ی عشقی است هیج وقت خاموشی نداره.هیچ وقت.حتی اگر ترد بشه و خدای ناکرده کنار گذاشته بشه.مادرها هیچ چیز غیر از لبخند و سلامتی فرزند و پاره ی تنشون نمی خواهند.:-)
[quote='HeadBook']سعی میکنم پسر بهتری باشم براش اما تنها قولی که میتونم بدم و بهشم عمل کنم اینه که دیگه هیچوقت از دست پختش ایراد نگیرم! [/quote]
مادر تحمل میکنه ولی بیچاره زنت!!
PDF
3 مگابایت
مادر
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک