ملا نصرالدین
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!
ملا نصرالدین
روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
ملا نصرالدین
ممنون از این که این کتاب رو گذاشتید دنبال این کتاب بودم
بعضی از وقتها میخوام چیزیو به کسی بفهمونم از حکایت های
ملا نصرالدین استفاده میکنم