Ulysses
دید که کشیش جام عشای ربانی را به گوشه کنار چرخانید ...به پیش آمده زانو زده یکباره به پیشگاهت که عیان می شود کف خاکستری چکمه ای که بپا دارد پوشیده با بندکفشی ...انگار که میخی ز آن در رفته ...زهوارش به در رفته ...و او ندانسته با آن چه کند ..
Ulysses
از اداره ی پست به بیرون گام برداشت و به راست پیچید .حرف زدن! اگر اینگونه همه چیز مرمت شود ...دست هایش رفتند درون جیبش و انگشت جلویی جست و جویی کرد در جیبش میان گوشه ی جرخورده ی پاکت نامه ...جردادش به جهل ...
زنان یک عالم پروا دارند ...گم
Ulysses
اقای بلوم سرپیش اورد که همه ی واژگان را بگیرد ...
همه انگلیسی ...
چون استخوانی جلوی سگ می اندازنش ...
خوب به خاطر نمی آورم که آخربار چه زمانی در این مراسم بوده ام ...گلوریا و باکره ی معصوم ...ژوزف همسرش ...پیتر و پاول ...چه جالب بود اگر
Ulysses
و اگرچه حیرتی بود هنوز و سرگیجه ای ..عقل سلیمی به جای خویش بازگشته بود که تحملش کند ...و بظاهر که راه حلی برایش نبود ولی صورت و ساحت خویش را باید مواجه می کردند با قضیه که کردند ...
و گرچه رنده شده و رانده هردو با ماله ی بنایی و خانه ی عیا
ژاله بر گل
مثل چهار دفتر قبلی ، عالی و بدون نقض
تبریک می گم :-)
شاید ، روزی ، پرواز
تبریک می گم بهتون
واقعا اشعارتون عالی بود
بیهوده نمی گن که
سخن کز دل بر آید لاجرم بر دل نشیند
سرشت تلخ بشر
کسی لینکی از کتاب نداره؟