آواز پر جبرئیل
... پرسیدم، که این پیران که (بر) بالای تو نشسته اند، چرا ملازمت سکوت می نمایند؟
جواب داد، که از بهر آنکه شما را اهلیّت محاورت ایشان نباشد. من زبان ایشانم و ایشان در مکالمت اشباه تو شروع کنند....
ابر و کوچه
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
ــ مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و
ابر و کوچه
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق، که نامی خوش تر از اینت ندانم.
وگر ــ هر لحظه ــ رنگی تازه گیری، به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی، تو شیرینی، که شور هستی از توست.
شراب جام خورشیدی، که جان را، نشاط از تو،
زمستان
.
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می مانند!
.
[b][i]در گذرگاه زمان[/i][/b]
گریه های امپراتور
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی
گریه های امپراتور
آدم خلیفه ی تنهای خدا روی زمین است؛ امپراتوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش و سلاح او گریه است