رسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

جوانی نزد سقراط آمد و گفت: می خواهم فلسفه را از تو بیاموزم. سقراط گفت: با یقین آمدی؟ جوان گفت: بلی!! آنگاه سقراط جوان را به کنار حوضی آورد و گفت: سَرَت را داخل آن کن. جوان سرش را داخل حوض کرد. لحظاتی بعد سقراط گردن جوان را گرفت و داخل آب
چقدر جالب!! من تازه متوجه شدم امکان دیدن اشخاصی که کتابها را به لیست مورد علاقه و تنفرشان اضافه می کنند وجود دارد. :-) از کی این امکان فراهم شده؟ :D به هر حال کار جالبی هست. ممنون :-)
گله ها را بگذار ! ناله ها را بس کن ! روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی ! زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگ تو را ... فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود! [b]تا بجنبیم تمام است تمام!![/b] مهر دیدی که به بر هم زدن چشم گذشت... یا همین
[b]کسی فهمید چرا عرفات ناتمام ماند و به منا نرسید؟ کسی فهمید چرا حسین نه در منا که در نینوا به قربانگاه رفت و ثار الله شد؟ حسین٬ تشنه آب نبود، تشنه لبیک بود و فهم و تفکر و معرفت ما از دین و اعتقادش٬ که برایش جنگید و عقل آبی بودا را به عقل
[quote='the reader2']واااااقعا همه شو از حفظ بودی؟! مرسی مرسی نهال عزیز [/quote] خواهش می کنم :-) نهههههههه، حفظ نبودم، از جایی کپی کردم :D:D;-) [quote='Artin70'] و از این قسمت شعرش هم خیلی خوشم میومد...هلو هلو برو تو گلو![/quote]
یک بچه بود تو کرمون / اسمش چی بود؟ / سلیمون / جاش کجا بود؟ / تو ایوون / کارش چی بود؟ / خواب و همش خواب و همش خواب / تو گرما زیره آفتاب / یک روز صبح / خورشید خانوم قدم زنون / می پلکید تو آسمون / مرغابی ها پرنده ها / بزغاله ها چرنده ها / درشت
[quote='the reader2']عالی بود با تشکر از شما نهال عزیز یه سوال؛‌ کتاب شعر کودکانه ای بود درباره پسری به اسم سلیمون که صبحا دیر از خواب بیدار می شد و توی مدرسه هم همیشه خابالود بود و این جریان خابالود بودن سلیمون همه رو به عذاب گذاشته بود
[quote='simin'] دزده و مرغ فلفلی ... یادش بخیر نهال جان دستت درد نکنه. بازم از این کتابا بذار. آدم بزرگا گاهی وقتا خوبه کمی به سمت خاطراتشون برگردن ....[/quote] خواهش می کنم سیمین عزیز :-) کتابهای کودکی برای من یادآور خاطره های شیرین
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک