سلمان ساوجی
(0709 - 0778 هـ.ق)
شاعر
مشخصات:
نام واقعی:
خواجه جمالالدین سلمان بن خواجه علاءالدین محمد
تاریخ تولد:
0709/00/00 قمری
تاریخ درگذشت:
0778/00/00 قمری (69 سالگی)
محل تولد:
ساوه
جنسیت:
مرد
ژانر:
شعر کلاسیک فارسی
زندگینامه
وی از شاعران اوایل قرن هشتم هجری است. وی از بزرگترین غزل سرایان و غزلگویان ایران است. پدرش خواجه علاءالدین محمد اهل قلم بود.
سلمان تحصیل کمالات کرد و سخنپردازیهای او تنها از روی قریحه و ذوق نبود. در اوایل عمر خواجه غیاثالدین محمّد وزیر سلطان ابوسعید بهادر (۷۱۶–۷۳۷) را در قصاید خود مدح کرد و سپس شیخ حسن بزرگ از سلسله جلایریان و سلطان حسین جلایر و سلطان اویس جلایر را مدح گفت، او مدّت چهل سال در سفر و حضر و تبریز و بغداد مداحی آن خانواده را نمود. سلمان در درجهٔ اوّل قصیدهسراست و میتوان او را از آخرین قصیدهسرایان معروف ایران پیش از صفویان دانست. سلمان در تغزل و عاشقانهها نیز زبردست بود و از این جهت مورد توجه قرار گرفت. سلمان ساوجی از جمله شاعرانی است که وصف طبیعت را با حرکت و حیات همراه کردهاست و به اصطلاح به عناصر بیجان. شخصیت و خصایص انسانی بخشیدهاست. او به این شیوه بسیاری از وصفهای خود را سرشار از زندگی و پویایی و حرکت کردهاست. اغلب تشخیصهای او در شکل تفصیلی و با نوعی بیان روایی همراه است. بسیاری از شعرهای سلمان ساوجی در مدح شیخ حسن و همسرش دلشاد خاتون و سلطاناویس سروده شده. او دو مثنوی یکی موسوم به «جمشید و خورشید» به شیوه داستان های نظامی و «فراقنامه» دارد. سلمان در آخر عمر از نظر جلایریان افتاد و در ساوه انزوا جست و سرانجام در دوشنبه دوازدهم صفر ۷۷۸ هجری قمری در زادگاه خود درگذشت و در روستای کله دشت در نزدیکی ساوه به خاک سپرده شد. طبق اسنادی سلمان در شهر تبریز در مقبره الوزرا به خاک سپرده شده است.
بیشتر
آخرین دیدگاهها
در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس
حال شکستگان کمند بلا بپرس
وقتی که پرسشی کنی اصحاب درد را
ما را که کشتهای بجدایی، جدا بپرس
حال شکستگان همه فی الجمله باز جوی
چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس
خونم بریخت چشم تو گو از خدا بترس
آخر چه کردهام ز برای خدا بپرس
خون میرود میان دل و چشم من بیا
بنشین میان چشم و دل ماجرا بپرس
خواهی که روشنت شود احوال درد ما
درگیر شمع را وز سر تا به پا بپرس
جانها به بوی وصل تو بر باد دادهایم
گر نیست باورت ز نسیم صبا بپرس
کردم سوال دل ز خرد گفت ما از و
بیگانهایم این سخن از آشنا بپرس
تو پادشاه حسنی و سلمان گدای توست
ای پادشاه حسن ز حال گدا بپرس
سلمان ساوجی