در محضر علامه طباطبایی (۶۶۵ پرسش و پاسخ)
درباره:
علامه طباطبایی
امتیاز دهید
در محضر علامه طباطبایی، حرکتی نو در ارائه ی معارف و حکمتها در زمینه های گونگون فلسفی-کلامی-عرفانی-تفسیری است... که خواننده را در فضای جلسات هفتگی که در قم و مشهد، با حضور آن مرد آسمانی تشکیلی میشد،قرار می دهد.
و با القای حس حضور، در مجالس عطر آگین آن بزرگوار، خواننده را قادر می سازد، به لحاظ موقعیت گفتگوی چهره به چهره، از پاسخ های موجز و گویای آن علامه ی علم و عمل بهره مند گردد.
بیشتر
و با القای حس حضور، در مجالس عطر آگین آن بزرگوار، خواننده را قادر می سازد، به لحاظ موقعیت گفتگوی چهره به چهره، از پاسخ های موجز و گویای آن علامه ی علم و عمل بهره مند گردد.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی در محضر علامه طباطبایی (۶۶۵ پرسش و پاسخ)
مهر خوبان دل و دین،از همه بی پروا برد.
رُخ شطرنج، نبرد آنچه «رخ زیبا» برد.
●
تو مپندار ! که مجنون ، سرِ خود مجنون گشت . . .
از سَمَک تا به سُهایش،کشش لیلا برد!
●
من به سر چشمه ی خورشید،نه خود بردم راه؛
ذره ای بودم و، مهر تو مرا بالا برد.
●
من خَسی بی سرو پایم،که به سیل افتادم؛
او که می رفت؛ مرا هم؛ به دل دریا برد.
●
جام صهبا به کجا بود ؟ مگر دستِ که بود ؟
که در این بزم بگردید و دلِ شیدا برد.
●
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود،
که به «یک جلوه» ز من،نام و نشان یک جا برد.
●
خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم،
با بر افروخته رویی که قرار از ما برد.
●
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی . . .
خم ابروت مرا دید و، ز من یغما برد.
●
همه دلباخته بودیم و هراسان که «غمت»
همه را پشت سر انداخت؛ مرا تنها برد . . .
*غزلی از مرحوم علامه طباطبایی
که در عین بی ادعایی شاعرش،از منظر لطافت شاعرانه و عرفانی فوق العاده اند!
این مُخَمَّس را برای برادر بزرگوارش،محمد حسن الهی طباطبایی سروده است،با تاثیر گرفتن از غزلیات «لسان الغیب» :
۞
گفت آن شاه شـهیدان که بلا شد ســویم،
با همین قـــــــافله ام راه فـــــنا می پویم.
دست همت ز سراب دو جهان می شویم ،
شـــور یعقوب کنان یوسف خود می جویم . . .
که گمان شد ز غمش قامت چون شمشادم .
گفت هر چند عطش، کنده بن و بنیادم،
زیــــر شمشیرم و در دام بلا افتادم.
هدف تیرم و چون فاخته پر بگـــــشادم،
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم . . .
بنده ی عشـــــــقم و از هر دو جهان آزادم !
من به میدان بلا روز ازل بودم طاق،
کــــشته ی یارم و با هستی او بسته وثاق،
مَنِ دل رفته کجا و کجا دشت عراق ؟!
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق ؟!
که در این دامگه حادثه چون افتادم ؟
تا در این بزم بتابید مه طلعت یار،
من کنم خون دل و یار کند تیر نثار !
پرده بدریده سرگرم به دیدار نگار ،
نیست بر لوح دلم جر الف قامت یار ؛
چه کنم ؟ حرف دگر یاد نداد استادم !
تشنه وصلِ وی ام ، آتش دل کارم ساخت!
شربت مرگ همی خواهم و جانم بگداخت !
از چه از کوی تو ام دست قضا دور انداخت ؟
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت . . .
یا رب ار مادر گیتی به چه طالع زادم؟
لوحه سینه کم گر شکند سم ستور،
ور سرم سِیر کند شهر به شهر از ره دور؛
باک نبود مرا نیست به جز عشق حضور ،
سایه ی طوبی و غِلمان و قصور و قدِ حور ؛
به هوای سر کوی تو برفت از یادم . . .
از جمله رفتگان این راه دراز
باز امده کیست که تا به ما گوید راز