سفر تنهایی
نویسنده:
                                        
                                            هاروکی موراکامی
                                        
                                    مترجم:
                                            
                                                محمد قصاع
                                            
                                        امتیاز دهید
                                    
                                    
                                
                                    ✔️ در بریدهای از کتاب میخوانیم:
«هر روز صبح حمام میکرد و موهایش را بهخوبی با شامپو میشست. دو بار در هفته هم لباسهایش را میشست. پاکیزگی یکی از ستونهای زندگی او بود: شستن لباسها، حمام کردن و مسواک زدن دندانها. بهندرت به آنچه میخورد، توجه میکرد. در غذاخوری دانشکده ناهار میخورد، اما به غیر از آن، بهندرت غذای خوبی میخورد. وقتی گرسنه میشد، به فروشگاه محلی میرفت و سیب یا مقداری سبزیجات میخرید. گاهی نان خالی میخورد و با شیری که مستقیم از ظرف مقوایی سر میکشید، آن را فرو میداد. وقتی زمان خواب میرسید، لیوان نوشیدنی را چون دارو سر میکشید. خوشبختانه مشروبخوار نبود و مقدار اندکی الکل او را خواب میکرد. هرگز خواب نمیدید. اما حتی اگر خواب میدید، حتی اگر تصاویری رؤیاگونه در گوشه و کنار ذهنش ظاهر میشدند، بر سراشیبیهای این خودآگاهی او، جایی برای ماندن نمییافتند و با سرعت به اعماق ورطۀ ناخودآگاهش سقوط میکردند.
علت اینکه چرا مرگ آنگونه بر وجود تسوکورو تازاکی چنگ انداخته و او را مسحور کرده بود، واضح و روشن بود. روزی، چهار دوست صمیمیاش، دوستانی که سالها آنها را میشناخت، اعلام کردند که دیگر نمیخواهند او را ببینند یا با او حرف بزنند. این تصمیمی ناگهانی و قطعی بود و امکان مذاکره و مصالحه وجود نداشت. آنها، برای این تصمیمِ خشن، هیچ توضیحی ندادند، حتی یک کلمه، و تسوکورو جرئت نکرد چیزی بپرسد.»
                                    
                                        
                                    
                                «هر روز صبح حمام میکرد و موهایش را بهخوبی با شامپو میشست. دو بار در هفته هم لباسهایش را میشست. پاکیزگی یکی از ستونهای زندگی او بود: شستن لباسها، حمام کردن و مسواک زدن دندانها. بهندرت به آنچه میخورد، توجه میکرد. در غذاخوری دانشکده ناهار میخورد، اما به غیر از آن، بهندرت غذای خوبی میخورد. وقتی گرسنه میشد، به فروشگاه محلی میرفت و سیب یا مقداری سبزیجات میخرید. گاهی نان خالی میخورد و با شیری که مستقیم از ظرف مقوایی سر میکشید، آن را فرو میداد. وقتی زمان خواب میرسید، لیوان نوشیدنی را چون دارو سر میکشید. خوشبختانه مشروبخوار نبود و مقدار اندکی الکل او را خواب میکرد. هرگز خواب نمیدید. اما حتی اگر خواب میدید، حتی اگر تصاویری رؤیاگونه در گوشه و کنار ذهنش ظاهر میشدند، بر سراشیبیهای این خودآگاهی او، جایی برای ماندن نمییافتند و با سرعت به اعماق ورطۀ ناخودآگاهش سقوط میکردند.
علت اینکه چرا مرگ آنگونه بر وجود تسوکورو تازاکی چنگ انداخته و او را مسحور کرده بود، واضح و روشن بود. روزی، چهار دوست صمیمیاش، دوستانی که سالها آنها را میشناخت، اعلام کردند که دیگر نمیخواهند او را ببینند یا با او حرف بزنند. این تصمیمی ناگهانی و قطعی بود و امکان مذاکره و مصالحه وجود نداشت. آنها، برای این تصمیمِ خشن، هیچ توضیحی ندادند، حتی یک کلمه، و تسوکورو جرئت نکرد چیزی بپرسد.»
 
                                





-libgen.webp)
 
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سفر تنهایی