مهلتی تا مرگ - جلد 1
نویسنده:
امیر عشیری
امتیاز دهید
✔از متن کتاب:
ماجرا از قره تپه در غرب همدان آغاز می شود. یکی از شبهای سرد اول بهار است. شب از نیمه گذشته و همه جا تاریک و ظلمانی است. بر دشت سرد و یخ کرده مردی میان سال گام بر میدارد. بادی سرد که از سینه دشت برمی خیزد، بر اندام مرد که بالاپوشش کم است، شلاق می کشد. او به خود می پیچد.
همانطور که پنجه های یخ کرده اش را به زیر بغل گرم خود فرو برده، پیش می رود. راه زیادی را طی کرده، با آنکه احساس خستگی و کوفتگی شدید می کند، از پای نمی ایستد. زانوهایش از توان افتاده. با این حال در حالی که چشم به سوسوی تنها چراغ بالای سر امامزاده نزدیک آبادی دوخته، همچنان بر زمین سرد و سفت گام بر میدارد. مثل این است که از چیزی یا کسی می گریزد و راهی پناهگاه امنی است.
نگران و مضطرب است. نگران آینده، ولی او خویشتن را به مخاطره انداخته که به قریه برسد و در آنجا قوای از دست رفته اش را بازیابد.
مرد گهگاه می ایستد، به پشت سر خود، به دشت در ظلمت فرورفته می نگرد. جز تاریکی ژرفنای چیز دیگری به چشم نمی خورد. سکوت دشت با باد سرد که از سینه دشت می گذرد، به طور یکنواخت بهم می خورد. زوزه آرام باد نوعی سکوت است. سکوتی که در دل شب ظلمانی دهشتزا است...
بیشتر
ماجرا از قره تپه در غرب همدان آغاز می شود. یکی از شبهای سرد اول بهار است. شب از نیمه گذشته و همه جا تاریک و ظلمانی است. بر دشت سرد و یخ کرده مردی میان سال گام بر میدارد. بادی سرد که از سینه دشت برمی خیزد، بر اندام مرد که بالاپوشش کم است، شلاق می کشد. او به خود می پیچد.
همانطور که پنجه های یخ کرده اش را به زیر بغل گرم خود فرو برده، پیش می رود. راه زیادی را طی کرده، با آنکه احساس خستگی و کوفتگی شدید می کند، از پای نمی ایستد. زانوهایش از توان افتاده. با این حال در حالی که چشم به سوسوی تنها چراغ بالای سر امامزاده نزدیک آبادی دوخته، همچنان بر زمین سرد و سفت گام بر میدارد. مثل این است که از چیزی یا کسی می گریزد و راهی پناهگاه امنی است.
نگران و مضطرب است. نگران آینده، ولی او خویشتن را به مخاطره انداخته که به قریه برسد و در آنجا قوای از دست رفته اش را بازیابد.
مرد گهگاه می ایستد، به پشت سر خود، به دشت در ظلمت فرورفته می نگرد. جز تاریکی ژرفنای چیز دیگری به چشم نمی خورد. سکوت دشت با باد سرد که از سینه دشت می گذرد، به طور یکنواخت بهم می خورد. زوزه آرام باد نوعی سکوت است. سکوتی که در دل شب ظلمانی دهشتزا است...
آپلود شده توسط:
shakhsar
1398/04/28
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مهلتی تا مرگ - جلد 1
قدمیار به ابادی برگشته میبیند که خانه شان را اتش زده اند و طاهر برادر کوچکترش درون خانه بوده و از او خبری نیست می خواهد به اتش بزند برادرش را پیدا کند جلو او را گرفته سرکار فرحان از او می پرسد کجا بود طفره و جواب دروغ می دهد.
روز بعد مردم در خرابه خانه دنبال جنازه سوخته طاهر می گردند که یافت نشده ناگهان یکی خبر می اورد جنازه موسی پیدا شده که به قتل رسیده نرگس که عاشق قدمیار شده به او می گوید فرار کند که پاسگاه رسیده و می خواهد قدمیار را ببرد که فردی صورت پوشیده فریاد زده و با اسلحه تهدید می کند قدمیار با او گریخته در راه خودش را سرخه معرفی می کند که از دوستان قدیم پدرش است...
قدمیار که ادرس باباجان را که در خانه ای در همدان با زنی به نام ساراست همراه او به همدان رفته شب به خواهش سرخه به خانه او رفته که در انجا شخصی بود که خود را باباجان معرفی و می فهمد که سرخه به او دروغ گفته و او را بدام کشیده..
دست و پای او را بسته طناب پیچ منتظر دستور قزل اغاج بوده که باجلان امده و می گوید که مامورین در راه تمام ماشین ها را گشته و ماشین حامل تریاک متوقف در گوشه جاده بلا تکلیف است بنا به پیشنهاد سارا انها رفته تریاک ها را برگردانده در روستا مخفی تا ابها از اسیاب بیفتد
سارا به زیرزمین امده دهان قدمیار را باز کرده به او اب داده داستان او را شنیده دست و پای او را باز کرده و برای فرار و انتقام که قبلا معشوقه قزل اغاج بوده و بعد او زن دیگری سلیمه همسر پدر قدیار را به رفاقت گرفته و او را باباجان بخشیده و معتاد نموده گفته...
سرخه بازگشته سارا در را باز با تندی با سرخه حرف زده سرخه می خواهداو را خفه کرده که قدمیار از پشت رسیده او را عقب انداخته کنار دیوار نگه می دارد...
سرکار فرحان قدمیار را نصیحت می کند که تحقیق درباره پرونده را به ماموران سپرده و دست از پا خطا نکند.قدمیار به قهوه خانه رفته ضمن تایید خبر فرار و بازداشت مجدد پدرش می گوید که می خواهد غزل اغاج و دو همدستش باباجان و باجلان را بکشد و می داند که خبر به گوش انها رسیده و پیدایشان می شود .دو همدست قزل اغاج را پدرش به او معرفی کرده بود.بیرون قهوه خانه ناگهان موسی را میبیند و از او می خواهد که به پاسگاه رفته و حقایق را بگوید موسی می گوید در صورت افشای حقیقت او را خواهند کشت.ماشین پاسگاه ریده و مردم به سرکار فرحان شهادت می دهند که قدمیار می خواسته موسی را به پاسگاه بیاورد.موسی فرار کرده و ناپدید می شود.
روز بعد شخصی نزدیک قهوه خانه راه را بر قدمیار بسته و او را با اسلحه تهدید کرده و خود را باجلان معرفی می کند.قدمیار او را به بغل دیوار کوفته اسلحه را از دستش گرفته به جای کشتن او را رها کرده به اربابش پیغام برساند قدمیار انتقام گرفته قزل اغاج را خواهد کشت.
شخصی در تاریکی به خانه انها امده خود را چالاک معرفی کرده و می گوید ساروج از قاچاقچیان که دوست رباط بوده او را فرستاده و می خواهد قدمیار را ببیند و در انتقام به او کمک کند.
مامورین پاسگاه با سرکار فرحان که خانه را زیر نظر دارند او را دستگیر و به زندان باز می گردانند...