مسافر نیمروز
نویسنده:
سرور کتبی
امتیاز دهید
تصویرگر: حسین آسیوند
از متن کتاب:
زمین گرم بود و از آسمان آتش می بارید. صدای آرام زنجره ها در میان بوته های خار به گوش می رسید. سه مرد، از بالای تپه ای سرازیر شدند و ابری از گرد و غبار به هوا پر کشید. مرد اول پایین تپه ایستاد. روی پوشیده اش را باز کرد و با خستگی گفت: "ساعت هاست که در بیابان جستجو می کنیم. اما هنوز به قطره آبی هم دست نیافته ایم."
مرد دوم با اندوه به اطراف نگاه کرد. خسته و عرق کرده مشتی خاک از زمین برداشت و در هوا پراکند و آهسته گفت: "زمین خشک است و بوی آب به مشام نمی رسد. شاید سرنوشت ما این است که در این بیابان از تشنگی بمیریم."
مرد سوم با خستگی بسیار تپه را دور زد. دو مرد به دنبال او رفتند. زمین داغ از شن نرمی پوشیده شده بود و پای آنها تا زانو در شن فرو می رفت. سه مرد خسته و تشنه در هر سویی جستجو می کردند. اما از هر طرف بیابان داغ در پیش روی آنان گسترده بود...
بیشتر
از متن کتاب:
زمین گرم بود و از آسمان آتش می بارید. صدای آرام زنجره ها در میان بوته های خار به گوش می رسید. سه مرد، از بالای تپه ای سرازیر شدند و ابری از گرد و غبار به هوا پر کشید. مرد اول پایین تپه ایستاد. روی پوشیده اش را باز کرد و با خستگی گفت: "ساعت هاست که در بیابان جستجو می کنیم. اما هنوز به قطره آبی هم دست نیافته ایم."
مرد دوم با اندوه به اطراف نگاه کرد. خسته و عرق کرده مشتی خاک از زمین برداشت و در هوا پراکند و آهسته گفت: "زمین خشک است و بوی آب به مشام نمی رسد. شاید سرنوشت ما این است که در این بیابان از تشنگی بمیریم."
مرد سوم با خستگی بسیار تپه را دور زد. دو مرد به دنبال او رفتند. زمین داغ از شن نرمی پوشیده شده بود و پای آنها تا زانو در شن فرو می رفت. سه مرد خسته و تشنه در هر سویی جستجو می کردند. اما از هر طرف بیابان داغ در پیش روی آنان گسترده بود...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مسافر نیمروز