سلطان و غزال: چند افسانه از تانزانیا و زولولند
نویسنده:
پری منصوری
امتیاز دهید
از داستان سلطان و غزال:
روزگاری در یک جزیره کوچک و دور افتاده، نزدیک سواحل آفریقا، مرد جوان بسیار فقیری زندگی می کرد. پدر و مادر و خواهر و برادری نداشت و تنها دوستش یک بچه غزال بود.
هر روز صبح این مرد جوان که نامش هامدانی بود، غزالش را صدا می زد و به جست و جوی غذا می رفت. گاهی اوقات بخت به او یاری می کرد و به زن مهربانی در راه بازار بر می خورد که زنبیلی پر از غذا برسر داشت. آنوقت از او خواهش می کرد که کمی به او بدهد و آن را با بچه غزالش قسمت می کرد.
اما بیشتر وقتها، چیزی بجز توت و ریشه های جنگلی برای خوردن پیدا نمی کرد و بهمین جهت او و غزال لاغر و همیشه گرسنه بودند. شبها توی راه آبها و غارها می خوابیدند، بهم می چسبیدند و سعی می کردند که گرم بشوند چون هامدانی حتی یک پتو هم نداشت که دور خودش بکشد.
یک روز عصر، موقعی که باهم زیر یک درخت بزرگ، روی زمین خشک و خالی و ناهموار جنگل نشستند، هامدانی به غزال گفت : «من برای تو دوست فقیری هستم. تمام روز را صرف جستن غذا کردم و تنها چیزی که به دستمان آمده است یک مشت ذرت و سه تا موز است. تو اگر میان غزالهای وحشی توی دشت بودی روزگارت خیلی بهتر از این بود لااقل علف داشتی که هر روز بخوری.»...
بیشتر
روزگاری در یک جزیره کوچک و دور افتاده، نزدیک سواحل آفریقا، مرد جوان بسیار فقیری زندگی می کرد. پدر و مادر و خواهر و برادری نداشت و تنها دوستش یک بچه غزال بود.
هر روز صبح این مرد جوان که نامش هامدانی بود، غزالش را صدا می زد و به جست و جوی غذا می رفت. گاهی اوقات بخت به او یاری می کرد و به زن مهربانی در راه بازار بر می خورد که زنبیلی پر از غذا برسر داشت. آنوقت از او خواهش می کرد که کمی به او بدهد و آن را با بچه غزالش قسمت می کرد.
اما بیشتر وقتها، چیزی بجز توت و ریشه های جنگلی برای خوردن پیدا نمی کرد و بهمین جهت او و غزال لاغر و همیشه گرسنه بودند. شبها توی راه آبها و غارها می خوابیدند، بهم می چسبیدند و سعی می کردند که گرم بشوند چون هامدانی حتی یک پتو هم نداشت که دور خودش بکشد.
یک روز عصر، موقعی که باهم زیر یک درخت بزرگ، روی زمین خشک و خالی و ناهموار جنگل نشستند، هامدانی به غزال گفت : «من برای تو دوست فقیری هستم. تمام روز را صرف جستن غذا کردم و تنها چیزی که به دستمان آمده است یک مشت ذرت و سه تا موز است. تو اگر میان غزالهای وحشی توی دشت بودی روزگارت خیلی بهتر از این بود لااقل علف داشتی که هر روز بخوری.»...
آپلود شده توسط:
نانوشته
1403/05/27
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سلطان و غزال: چند افسانه از تانزانیا و زولولند