مردی که هرگز نبود
نویسنده:
امیر عشیری
امتیاز دهید
✔از متن کتاب:
در اولین ایستگاه راه آهن مرز فعلی هند و پاکستان که آن موقع مرزی وجود نداشت و امروز نام آن ایستگاه را درست به خاطر ندارم، سوار قطار مسافری شدم. این قطار به سوی "کویته" نزدیکترین شهر مرز ایران می رفت. واگنهای قطار تماما کهنه و فرسوده بود. جز این انتظار دیگری هم نمی رفت؛ زیرا کابوس وحشتناک جنگ در همه جا به چشم می خورد. همه جا را فرسوده کرده بود و گرد کهنگی بر همه جا پاشیده بود.
وقتی من روی نیمکت چوبی جا گرفتم، خود را با زن و مردی خارجی که روی نیمکت روبرو نشسته بودند همسفر دیدم. مرد یک کشیش بود و لباس ساده ای به تن داشت. او قدی بلند و صورتی کشیده داشت اما زن نسبتا جوان به نظر می رسید. او عینک سفید دسته شاخی به چشم زده بود. در آن نیمه شب هر دو سرگرم مطالعه بودند...
بیشتر
در اولین ایستگاه راه آهن مرز فعلی هند و پاکستان که آن موقع مرزی وجود نداشت و امروز نام آن ایستگاه را درست به خاطر ندارم، سوار قطار مسافری شدم. این قطار به سوی "کویته" نزدیکترین شهر مرز ایران می رفت. واگنهای قطار تماما کهنه و فرسوده بود. جز این انتظار دیگری هم نمی رفت؛ زیرا کابوس وحشتناک جنگ در همه جا به چشم می خورد. همه جا را فرسوده کرده بود و گرد کهنگی بر همه جا پاشیده بود.
وقتی من روی نیمکت چوبی جا گرفتم، خود را با زن و مردی خارجی که روی نیمکت روبرو نشسته بودند همسفر دیدم. مرد یک کشیش بود و لباس ساده ای به تن داشت. او قدی بلند و صورتی کشیده داشت اما زن نسبتا جوان به نظر می رسید. او عینک سفید دسته شاخی به چشم زده بود. در آن نیمه شب هر دو سرگرم مطالعه بودند...
آپلود شده توسط:
morad850
1396/12/22
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مردی که هرگز نبود