رسته‌ها

خر بی‌ فرهنگ: مجموعه داستانهای طنز

خر بی‌ فرهنگ: مجموعه داستانهای طنز
امتیاز دهید
5 / 4.9
با 7 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.9
با 7 رای
✔️ از پیشگفتار:
مجموعه طنزهایی را که در دست دارید، بیان داستان زندگانی واقعی مردم ماست. یا به بیان دیگر آیینه سرگذشت و خاطره هایت که فرجام نیکو در پی نداشته و تنها به مضحکه ای انجامیده است در واقع من طنزنویس هم نبودم و انچه را که منحیت داستان کوتاه از سالها قبل می نوشتم با طنزهای کنونی ازهم تفاوت کلی دارند. آن یکی با پرسوناژهایی که دردمندان جامعه ی مایند و حوادث آن بیان واقعیت های غم انگیز بوده که غالبا داستانهای کوتاه هم با فرجام تلخ و ناگوار قهرمانان آن پایان یافته است.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
278
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
khar tu khar
khar tu khar
1396/10/18

کتاب‌های مرتبط

خدا بد نده
خدا بد نده
4.7 امتیاز
از 10 رای
لطیفه های پائیزی
لطیفه های پائیزی
4.8 امتیاز
از 4 رای
The Prince and Betty
The Prince and Betty
0 امتیاز
از 0 رای
دروغهای شاخدار
دروغهای شاخدار
4.4 امتیاز
از 35 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی خر بی‌ فرهنگ: مجموعه داستانهای طنز

تعداد دیدگاه‌ها:
6
قبل از انقلاب یه زن آمریکایی ساکن شهرک غرب به نام سوزان یه شکواییه تنظیم میکنه بدین مضمون. که یع آقایی باگیتار بزرگ چند روزیه میاد دم خونه ماو داد میزنه
I love sozy
هی مزاحم من میشه
پلیس آن مردو دستگیرو به دادسرا میبرن ومتوجه میشن آقاهه لحاف دوزه داد میزده
آی لحاف دوزی
جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید:استخدام دارید؟
یارو گفت مدرک چی داری؟
گفت لیسانس!
یارو گفت یه کاری برات دارم ، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.
یارو گفت : ما اینجا میمون نداریم میتونی بری توی پوست میمون تو قفس تا میمون برامون بیاد !
چند روزی گذشت یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد از میله ها بالا پائین میرفت یهو جوگیر شد زیادی رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شیره!
داد زد کمکککککککک... شیره گرفتش و دستشو گذاشت رو دهنشو گفت: آبروریزی نکن میمون، منم ممد هم دانشگاهیت، ارشد می خوندم.
‏یکی از عموهام سالی یبار عصبی میشد هر وقت هم عصبی میشد یه شکلات میخورد آروم میشد،
تصمیم گرفتیم زنش بدیم یه ماه بعد ازدواج دیابت گرفت مُرد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

‏یک بار قذافی به خبرنگار گفت چرا میگی تو لیبی دموکراسی نیست؟
خبرنگار پاسخ داد که چون به عنوان مثال اگه کسی تو فرانسه از ژاک شیراک (رییس‌جمهور وقت فرانسه) انتقاد کنه دستگیر نمیشه...
قذافی گفت اتفاقا تو لیبی هم اگه کسی از ژاک شیراک انتقاد کنه دستگیر نمیشه!!
خدا همه بنده هاشو با صبر،حوصله درست کرده
به چین که رسیده همرو کپی پــــِــیست کرده
خدا خر را آفرید و به او گفت:
تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می‌شود تا زمانی که تاریکی شب سر می‌رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود و تو علف خواهی خورد و از عقل بی‌بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا من می‌خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد .
خدا سگ را آفرید و به او گفت:
تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می‌دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا سی سال زندگی عمری طولانی است کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...
خدا میمون را آفرید و به او گفت:
و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد و یک میمون خواهی بود.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می‌خواهم ده سال عمر کنم و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت:
تو انسان هستی تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می‌توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد...!
و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند!!!!!
و پس از آن، ازدواج می‌کند و سی سال مثل خر کار می‌کند مثل خر زندگی میکند و مثل خر بار می‌برد!
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه‌ای که در آن زندگی می‌کند، نگهبانی می‌دهد و هر چه به او بدهند می‌خورد!
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می‌کند ؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می‌رود و سعی می‌کند مثل میمون نوه‌هایش را سرگرم کند...!!!
 
خر بی‌ فرهنگ: مجموعه داستانهای طنز
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک