از دل به کاغذ: مجموعه داستان
نویسنده:
جواد مجابی
امتیاز دهید
658 صفحه
گزیده ای از کتاب:
گوش دادم؛ صدا طغیانی، یکنواخت و پرخراش بود. چراغ را روشن کردم. مبل را تکان دادم و جابه جا کردم ،اثری از نرمه چوب یا سوراخ های کوچک و مدوری که غالبا دست کار موریانه های مهاجم است در زیر مبل نبود.
دوباره گوشم را به مبل چسباندم، صدا خراشنده و مداوم و جمعی می آمد. بلند شدم، یک دم به خاطرم آمد که گوشم را به دیوار بچسبانم، نکند آنجا هم… صدا همچنان از تمام دیوارها، از تمام اشیای چوبی اتاق می آمد، اتفاقی سراسری در تمامی اشیا و ابعاد اتاقی که در آن خواب بر من حرام شده بود جریان داشت.
در گلدان چوبی منقش و در مبل چوبی، در قفسه کتابخانه، در میزو صندلی و رخت آویز و قاب عکس، در دسته چرخ حتی. هرجا که دست بشر جزئی از طبیعت جنگل را از زندگی نباتی اش جدا کرده بود. سر شب شراب مبسوطی نوشیده بودم. به خود گفتم دنباله خیالات مستی است. همین خیال مایه خوابم شد. خوابم پر از همهمه زنبورانی بود که گرد سرم، در کاسه سرم پرواز می کردند. رفت و آمدهای توی راهرو بیدارم کرد. تا چشم باز کردم، سرم را به پایه مبل نزدیک کردم. صدا همچنان می آمد، انگار جانوری از چوب، در چوب پنهان بود، جوهری قاهر با صورت چوب در ستیز بود، جانوری مرگ آسا که با بودن و ماندن اشیا در کشاکش بود، دیوارها پر از همهمه صدا و وسوسه فروریختن بود. هزاران دندان تیز، نیش پولادین و چنگال خراشنده، عمارت را در هر جایش پوک و از درون متلاشی می کرد.
سر صبحانه به خانم صاحبخانه این را گفتم. سکوت کرد. معمار، رفیق اداری من که به دعوتش در این خانه مهمان بوم، خندید گفت: خواهر، ایشان هم از صداهای باغ بی خواب شده اند.
رو به من کرد و گفت: این صدای باد است که در درون خانه این طور به گوش می رسد. انگار صدای باد، صدای درخت ها از توی دیوارها، مبل و صندلی می آید...
بیشتر
گزیده ای از کتاب:
گوش دادم؛ صدا طغیانی، یکنواخت و پرخراش بود. چراغ را روشن کردم. مبل را تکان دادم و جابه جا کردم ،اثری از نرمه چوب یا سوراخ های کوچک و مدوری که غالبا دست کار موریانه های مهاجم است در زیر مبل نبود.
دوباره گوشم را به مبل چسباندم، صدا خراشنده و مداوم و جمعی می آمد. بلند شدم، یک دم به خاطرم آمد که گوشم را به دیوار بچسبانم، نکند آنجا هم… صدا همچنان از تمام دیوارها، از تمام اشیای چوبی اتاق می آمد، اتفاقی سراسری در تمامی اشیا و ابعاد اتاقی که در آن خواب بر من حرام شده بود جریان داشت.
در گلدان چوبی منقش و در مبل چوبی، در قفسه کتابخانه، در میزو صندلی و رخت آویز و قاب عکس، در دسته چرخ حتی. هرجا که دست بشر جزئی از طبیعت جنگل را از زندگی نباتی اش جدا کرده بود. سر شب شراب مبسوطی نوشیده بودم. به خود گفتم دنباله خیالات مستی است. همین خیال مایه خوابم شد. خوابم پر از همهمه زنبورانی بود که گرد سرم، در کاسه سرم پرواز می کردند. رفت و آمدهای توی راهرو بیدارم کرد. تا چشم باز کردم، سرم را به پایه مبل نزدیک کردم. صدا همچنان می آمد، انگار جانوری از چوب، در چوب پنهان بود، جوهری قاهر با صورت چوب در ستیز بود، جانوری مرگ آسا که با بودن و ماندن اشیا در کشاکش بود، دیوارها پر از همهمه صدا و وسوسه فروریختن بود. هزاران دندان تیز، نیش پولادین و چنگال خراشنده، عمارت را در هر جایش پوک و از درون متلاشی می کرد.
سر صبحانه به خانم صاحبخانه این را گفتم. سکوت کرد. معمار، رفیق اداری من که به دعوتش در این خانه مهمان بوم، خندید گفت: خواهر، ایشان هم از صداهای باغ بی خواب شده اند.
رو به من کرد و گفت: این صدای باد است که در درون خانه این طور به گوش می رسد. انگار صدای باد، صدای درخت ها از توی دیوارها، مبل و صندلی می آید...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی از دل به کاغذ: مجموعه داستان