تاریکی
نویسنده:
منصور رجبی
امتیاز دهید
✔از متن کتاب:
کار خیلی خوبی کردی که اومدی فقط بگو ببینم تو اگه بابا و مامانت رو یه شب نبینی گریه که نمی کنی!؟ مهسا با خنده بلندی جواب داد : من دیگه 24 سالمه ها عمو , بچه که نیستم. یکی دو سال دیگه باید برای طرحم برم تو این شهرستان ها. کیاست همانطور که منتظر وصل شدن تماس تلفنی اش بود ادامه داد : خوبه چون صلاح نیست دیگه تو تاریکی برگردی لواسون الان به بابات می گم که امشب رو تهران می مونی. او این جمله را گفت و مشغول صحبت با شریک قدیمی اش شد که با بلند شدن صدای دست زدن های حاضرین در سالن به نشانه پایان نمایش مهسا با در دست گرفتن فنجان چای از روی مبل بلند شد و بعد از آنکه با نگاهی گذرا سالن پایین را برانداز کرد آهسته به سمت امیر عباسی چرخید که چند لحظه ای بود نگاهش را به یکی از دست نوشته های او دوخته بود. او که کنجکاوی بی حد و مرزش تحریک شده بود با نزدیک تر شدن به او سعی کرد از پشت سر صفحه ای را که پسر جوان محو تماشا کردنش شده بود را ببیند.
یا خیل الله ارکبی و بالجنه ابشری
لشکریان خداوند سوار شوید , بر شما باد مژده بهشت
با دیدن برگه مهسا ابتدا جرعه ای از فنجان چایش را نوشید و سپس با خونسردی قدمی به سمت جلو برداشت و به پسر جوان گفت : این شعاره ... که امیر عباس بی آنکه نگاهش را از روی خط نوشته زیبای او بردارد گفت : پیامبره و با مکثی کوتاه ادامه داد : وقتی که آماده جنگ می شد . برای چند لحظه سکوت میان آن دو حاکم شد که امیر عباس با برگشتن به سمت او نگاهش را به چشمان سیاه دختر جوان دوخت و ادامه داد : کار شما خیلی خوبه خانم ! مهسا چند ثانیه ای مقهور برق نگاهی شد که عمق چشمانش را نشانه رفته بود تا اینکه با شنیدن صدای کیاست از حالت خلسه مانند عجیبی که در آن غوطه ور شده بود بیرون آمد , پس بالاخره یکیش رو انتخاب کرد . او با شنیدن این جمله نگاهش را به برگه ای که با فاصله از دیگر نوشته هایش روی میز شیشه ای قرار داشت دوخت که کیاست ادامه داد : بابات هم نمی خواست که شب بری تو جاده بنابراین امشب و باید سخت بگذرونی خانم دکتر و با برداشتن برگه ای که امیر عباس انتخاب کرده بود شروع به خواندن آن کرد : بر لب بحر فنا , منتظریم ای ساقی .
آفرین پسر , چه خوش سلیقه ! مهسا با بر لب نشاندن لبخندی مصنوعی سعی کرد توجهش را روی صحبت با کیاست متمرکز کند و از اتفاق ساده ای که برایش افتاده بود عبور کند اما آن نگاه ساده و عمیق بیش از آنچه تصور می کرد او را درگیر خود کرده بود تا جاییکه ساعتی بعد و هنگامیکه به همراه آرمان و شایان سرگرم صحبت بود باز هم نتوانست در برابر حس کنجکاوی اش مقاومت کند و با چرخاندن نگاهش از پس دیواره شیشه ای سالن خارج شدن امیر عباس و حامد را از کافه تماشا کرد . اینبار پسر جوان با آن اورکت قدیمی سبز رنگ و کفش های کتانی کهنه به نظرش ساده تر از آنی بود که کاریزمایش دختری همچون او را مقهور خود کند و غرور زنانه اش را به چالش بکشد . کارگر کافه تنها به خود اجازه داده بود به چشمان دختری همچون او نگاه کند و این جاه طلبی از نظر مهسا برای افرادی از طبقه جوانی همچون او امری عادی به شمار می رفت.
بیشتر
کار خیلی خوبی کردی که اومدی فقط بگو ببینم تو اگه بابا و مامانت رو یه شب نبینی گریه که نمی کنی!؟ مهسا با خنده بلندی جواب داد : من دیگه 24 سالمه ها عمو , بچه که نیستم. یکی دو سال دیگه باید برای طرحم برم تو این شهرستان ها. کیاست همانطور که منتظر وصل شدن تماس تلفنی اش بود ادامه داد : خوبه چون صلاح نیست دیگه تو تاریکی برگردی لواسون الان به بابات می گم که امشب رو تهران می مونی. او این جمله را گفت و مشغول صحبت با شریک قدیمی اش شد که با بلند شدن صدای دست زدن های حاضرین در سالن به نشانه پایان نمایش مهسا با در دست گرفتن فنجان چای از روی مبل بلند شد و بعد از آنکه با نگاهی گذرا سالن پایین را برانداز کرد آهسته به سمت امیر عباسی چرخید که چند لحظه ای بود نگاهش را به یکی از دست نوشته های او دوخته بود. او که کنجکاوی بی حد و مرزش تحریک شده بود با نزدیک تر شدن به او سعی کرد از پشت سر صفحه ای را که پسر جوان محو تماشا کردنش شده بود را ببیند.
یا خیل الله ارکبی و بالجنه ابشری
لشکریان خداوند سوار شوید , بر شما باد مژده بهشت
با دیدن برگه مهسا ابتدا جرعه ای از فنجان چایش را نوشید و سپس با خونسردی قدمی به سمت جلو برداشت و به پسر جوان گفت : این شعاره ... که امیر عباس بی آنکه نگاهش را از روی خط نوشته زیبای او بردارد گفت : پیامبره و با مکثی کوتاه ادامه داد : وقتی که آماده جنگ می شد . برای چند لحظه سکوت میان آن دو حاکم شد که امیر عباس با برگشتن به سمت او نگاهش را به چشمان سیاه دختر جوان دوخت و ادامه داد : کار شما خیلی خوبه خانم ! مهسا چند ثانیه ای مقهور برق نگاهی شد که عمق چشمانش را نشانه رفته بود تا اینکه با شنیدن صدای کیاست از حالت خلسه مانند عجیبی که در آن غوطه ور شده بود بیرون آمد , پس بالاخره یکیش رو انتخاب کرد . او با شنیدن این جمله نگاهش را به برگه ای که با فاصله از دیگر نوشته هایش روی میز شیشه ای قرار داشت دوخت که کیاست ادامه داد : بابات هم نمی خواست که شب بری تو جاده بنابراین امشب و باید سخت بگذرونی خانم دکتر و با برداشتن برگه ای که امیر عباس انتخاب کرده بود شروع به خواندن آن کرد : بر لب بحر فنا , منتظریم ای ساقی .
آفرین پسر , چه خوش سلیقه ! مهسا با بر لب نشاندن لبخندی مصنوعی سعی کرد توجهش را روی صحبت با کیاست متمرکز کند و از اتفاق ساده ای که برایش افتاده بود عبور کند اما آن نگاه ساده و عمیق بیش از آنچه تصور می کرد او را درگیر خود کرده بود تا جاییکه ساعتی بعد و هنگامیکه به همراه آرمان و شایان سرگرم صحبت بود باز هم نتوانست در برابر حس کنجکاوی اش مقاومت کند و با چرخاندن نگاهش از پس دیواره شیشه ای سالن خارج شدن امیر عباس و حامد را از کافه تماشا کرد . اینبار پسر جوان با آن اورکت قدیمی سبز رنگ و کفش های کتانی کهنه به نظرش ساده تر از آنی بود که کاریزمایش دختری همچون او را مقهور خود کند و غرور زنانه اش را به چالش بکشد . کارگر کافه تنها به خود اجازه داده بود به چشمان دختری همچون او نگاه کند و این جاه طلبی از نظر مهسا برای افرادی از طبقه جوانی همچون او امری عادی به شمار می رفت.
آپلود شده توسط:
bahman57
1396/02/15
دیدگاههای کتاب الکترونیکی تاریکی
دوستان و همراهان عزیزم همچنان مشتاق دریافت نظرات شما در باره رمان تاریکی هستم