پنج داستان
نویسنده:
جلال آل احمد
امتیاز دهید
شامل داستانهای:
گلدسته ها و فلک / جشن فرخنده / خواهرم و عنکبوت / شوهر آمریکایی / خونابه انار / مثلا شرح احوالات
از داستان گلدسته ها و فلک:
بدیش این بود که گلدسته های مسجد بد جوری هوس بالا رفتن را به کله آدم میزد. ما هیچکدام کاری به کار گلدسته ها نداشتیم. اما نمیدانم چرا مدام توی چشممان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق میکردی یا توی حیاط که بازی میکردی و مدیر مدام پاپی می شد و هی داد میزد که اگه آفتاب میخوای اینور اگه سایه میخوای اونور و آنوقت از آفتاب که به سمت سایه می دویدی یا از سایه به طرف آفتاب باز هم گلدسته ها توی چشمت بود یا وقتی عصرهای زمستان می خواستی آفتابه را آب کنی و ته حیاط - جلوی ردیف مستراحها را در یک خط در از آب به پاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد و بعد وقتی که صبح می آ ی آمدی و روی باریکه یخ سر میخوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه کنی و کافی بود که پاها را چپ و راست از هم باز کنی و میزان نگهشان بداری و بگذاری که لیزی روی یخ تا آخر باریکه بکشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن زمین میخوردی و همان جور در از کش داشتی خستگی در می کردی تا از نو بلند شوی و دورخیز کنی برای دفعه بعد و در هر حال دیگر که بودی مدام گلدسته های مسجد توی چشمهات بود و مدام به کله ات می زد که ازشان بالابروی...
بیشتر
گلدسته ها و فلک / جشن فرخنده / خواهرم و عنکبوت / شوهر آمریکایی / خونابه انار / مثلا شرح احوالات
از داستان گلدسته ها و فلک:
بدیش این بود که گلدسته های مسجد بد جوری هوس بالا رفتن را به کله آدم میزد. ما هیچکدام کاری به کار گلدسته ها نداشتیم. اما نمیدانم چرا مدام توی چشممان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق میکردی یا توی حیاط که بازی میکردی و مدیر مدام پاپی می شد و هی داد میزد که اگه آفتاب میخوای اینور اگه سایه میخوای اونور و آنوقت از آفتاب که به سمت سایه می دویدی یا از سایه به طرف آفتاب باز هم گلدسته ها توی چشمت بود یا وقتی عصرهای زمستان می خواستی آفتابه را آب کنی و ته حیاط - جلوی ردیف مستراحها را در یک خط در از آب به پاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد و بعد وقتی که صبح می آ ی آمدی و روی باریکه یخ سر میخوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه کنی و کافی بود که پاها را چپ و راست از هم باز کنی و میزان نگهشان بداری و بگذاری که لیزی روی یخ تا آخر باریکه بکشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن زمین میخوردی و همان جور در از کش داشتی خستگی در می کردی تا از نو بلند شوی و دورخیز کنی برای دفعه بعد و در هر حال دیگر که بودی مدام گلدسته های مسجد توی چشمهات بود و مدام به کله ات می زد که ازشان بالابروی...
آپلود شده توسط:
miran2009
1395/12/25
دیدگاههای کتاب الکترونیکی پنج داستان