حوض سلطون
نویسنده:
محسن مخملباف
امتیاز دهید
✔روایت این کتاب از زبان زن فقیری است از اهالی تهران سال های ۱۳۴۲ که دست در به دری روزگار او را به لایه های مختلف اجتماع می کشاند.
بخشی از کتاب:
چادر را به سر کشیدم، حسین را بغل کردم و زدم به کوچه. افتخارسادات داشت انگور سوا میکرد. راه را باز کرد بروم تو. گفتم:
«نه شما بفرمائین. من حالا کار دارم.»
هر چه فکرش را کردم، خوبیت نداشت جلوی اون بگم. خود قنبر هم داشت چرتکه میانداخت. افتخار سادات که انگورشو سوا کرد، گذاشت توی کفه ترازو. قنبر هم سنگ یک کیلویی را گذاشت توی اون کفه و گفت:
«میشه پونزدهزار.»
حسین دولا شد از روی پیشخون خرما ورداره، زدم روی دستش. توی دلم گفتم: حالا میخوای باز خدا و پیغمبرو به رخم بکشه. قنبر گفت:
«هان، باز چی میخوای؟»...
این کتاب پیشتر به صورت تایپ شده در سایت قرار گرفته بود.
بیشتر
بخشی از کتاب:
چادر را به سر کشیدم، حسین را بغل کردم و زدم به کوچه. افتخارسادات داشت انگور سوا میکرد. راه را باز کرد بروم تو. گفتم:
«نه شما بفرمائین. من حالا کار دارم.»
هر چه فکرش را کردم، خوبیت نداشت جلوی اون بگم. خود قنبر هم داشت چرتکه میانداخت. افتخار سادات که انگورشو سوا کرد، گذاشت توی کفه ترازو. قنبر هم سنگ یک کیلویی را گذاشت توی اون کفه و گفت:
«میشه پونزدهزار.»
حسین دولا شد از روی پیشخون خرما ورداره، زدم روی دستش. توی دلم گفتم: حالا میخوای باز خدا و پیغمبرو به رخم بکشه. قنبر گفت:
«هان، باز چی میخوای؟»...
این کتاب پیشتر به صورت تایپ شده در سایت قرار گرفته بود.
آپلود شده توسط:
morad850
1395/11/13
دیدگاههای کتاب الکترونیکی حوض سلطون