بخشی از کتاب:
ماهان کلیتا جای باصفایی است و کوههای پست و نزدیکی دارد و باغات زیادی دارد. می گویند در قدیم این آبی روانیکه دارد به شهر می رفته و حالا در خود ماهان مصرف شده آنجا را آباد کرده و به شهر نمی روند...
برای کتابناک آرزوی ماندگاری در خدمت به دانش پژوهان و برای خانم " هانیه " که بهترین و کمیاب ترین و ارزشمند ترین کتاب ها را گچین و بی شائبه در اختیار کاربران قرار می دهند صمیمانه؛ سلامت و توفیق روز
افزون آرزو می نمایم. حکایت ما و کتابناک تابناکِ علم پرور؛ روایت مولانا جلال الدین بلخی ی خراسانی و شمس شده که از رونق بازار جان افروزش بهره ها برده و چیزی جُز اظهار امتنان و تقدیر و تمجید ندارد
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم .... نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقیم نه غربیم نه بَـرّیم نه بحریم ..... نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم
نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش .... نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم
نه از هندم، نه از چینم، نه از بُلغار و سَقسینم .... نه از مُلک عراقینم، نه از خاک خراسانم
نه از دنیا، نه از عُقبی، نه از جنّت، نه از دوزخ .... نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس و رضوانم
مکانم لامکان باشد، نشانم بی نشان باشد .... نه تن باشد نه جان باشد، که من ازجان جانانم
دوئی از خود بِدَر کردم یکی دیدم دو عالم را .... یکی جویم یکی دانم یکی بینم یکی خوانم
هو الاوّل هوالاخر هو الظّاهر هو الباطن .... به جز یا هو و یا من هو کسی دیگر نمی دانم
ز جام عشق سرمستم دو عالم رفته از دستم .... به جز رندی و قـلّاشی نباشد هیچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی تو بر آوردم .... از آن وقت و از آن ساعت ز عمر خود پشیمانم
اگر دستم رسد روزی دمی با تو در این خلوت .... دو عالم زیر پای آرم همی دستی برافشانم
اَلا ای شمس تبریزی چنین مستم در این عالم .... که جز رندی و قلاشی دگر چیزی نمی دانم
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سفرنامه بلوچستان
افزون آرزو می نمایم. حکایت ما و کتابناک تابناکِ علم پرور؛ روایت مولانا جلال الدین بلخی ی خراسانی و شمس شده که از رونق بازار جان افروزش بهره ها برده و چیزی جُز اظهار امتنان و تقدیر و تمجید ندارد
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم .... نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقیم نه غربیم نه بَـرّیم نه بحریم ..... نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم
نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش .... نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم
نه از هندم، نه از چینم، نه از بُلغار و سَقسینم .... نه از مُلک عراقینم، نه از خاک خراسانم
نه از دنیا، نه از عُقبی، نه از جنّت، نه از دوزخ .... نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس و رضوانم
مکانم لامکان باشد، نشانم بی نشان باشد .... نه تن باشد نه جان باشد، که من ازجان جانانم
دوئی از خود بِدَر کردم یکی دیدم دو عالم را .... یکی جویم یکی دانم یکی بینم یکی خوانم
هو الاوّل هوالاخر هو الظّاهر هو الباطن .... به جز یا هو و یا من هو کسی دیگر نمی دانم
ز جام عشق سرمستم دو عالم رفته از دستم .... به جز رندی و قـلّاشی نباشد هیچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی تو بر آوردم .... از آن وقت و از آن ساعت ز عمر خود پشیمانم
اگر دستم رسد روزی دمی با تو در این خلوت .... دو عالم زیر پای آرم همی دستی برافشانم
اَلا ای شمس تبریزی چنین مستم در این عالم .... که جز رندی و قلاشی دگر چیزی نمی دانم