رسته‌ها
دیوان ابوطالب کلیم کاشانی
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 35 رای
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 35 رای
شامل قصائد، غزلیات، مثنویات و مقطعات
ابوطالب كليم همداني يا ابوطالب كليم كاشاني از شاعران قرن يازدهم هجري و يكي از بزرگترين شعراي مشهور زمان خود بود. در حدود سال ۹۹۰ هجري در همدان زاده شد؛ اما چون مدتي در كاشان اقامت داشت، كاشاني هم خوانده شده‌است.

هر چند خود مي‌گفته‌است:
من از ديار سخنم چون كليم
نه همداني و نه كاشاني‌ام
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
437
آپلود شده توسط:
hanieh
hanieh
1395/05/29

کتاب‌های مرتبط

سرود انجمن (مجموعه شعر)
سرود انجمن (مجموعه شعر)
4.3 امتیاز
از 3 رای
دیوان علیشیر نوایی - «فانی»
دیوان علیشیر نوایی - «فانی»
4.7 امتیاز
از 55 رای
هیلاج نامه
هیلاج نامه
4.6 امتیاز
از 21 رای
دیوان البسه
دیوان البسه
4.3 امتیاز
از 33 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی دیوان ابوطالب کلیم کاشانی

تعداد دیدگاه‌ها:
3
مصطفی را جز به ارشاد علی نتوان شناخت
گر به سوی خانه می آیی، ز راه در درآ
می رسد امواج را دائم به دریا سلسله
کیست پاکان طریقت را بجز او مقتدا؟
ساکنِ بیت اللّهی، امّا گر از دست آیدت،
خانه را نزدیکتر سازی به بازارِ منا
در بُنِ هر مو یزیدِ خفته ای داری و باز
آهِ حسرت می کسی در آرزوی کربلا
زاهد از دنیا نظر بست و به خودبینی گُشود
کَند اگر بتخانه ای، کَردَست از آن، بهتر بنا
مجتهد گوید که ایمانِ مقلّد ناقص است،
راست گفت، ایمان ندارد پیروِ آن مقتدا
ما زِ آغاز و ز انجامِ جهان بی خبریم
اوّل و آخرِ این کهنه کتاب افتاده ست
خودشکن را خوش نیاید، مدحِ خویش از دیگران
خودپسند از ابلهی، خود می کند تحسینِ خویش
گرچه ز تمکینِ حسن، کم سخن افتاده ای
بوسه فغان می کند، در لبِ خاموش تو
کلیم
پیری رسید و مستیِ طبعِ جوان گذشت
ضعفِ تن از تحمّلِ رطلِ گران گذشت
باریک بینی ات چو ز پهلویِ عینک است
باید ز فکر دلبرِ لاغر میان گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست
رو پس نکرد، هر که ازین خاکدان گذشت
در راه عشق، گریه، متاعِ اثر نداشت
صد بار از کنارِ من این کاروان گذشت
از دستبرد حسنِ تو بر لشکرِ بهار
یک نیزه خونِ گل، ز سرِ ارغوان گذشت
حبّ الوطن نگر که ز گل چشم بسته ایم
نتوان ولی ز مشتِ خسِ آشیان گذشت
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همّتی که از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشتِ دو عالم جز این نبود
آن سر که خاک راه شد، از آسمان گذشت
در کیش ما تجرّدِ عنقا تمام نیست
در قید نام ماند اگر از نشان گذشت
بی دیده راه اگر نتوان رفت پس چرا،
چشم از جهان چو بستی ازو می توان گذشت؟
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آنهم "کلیم" با تو بگویم چسان گذشت:
یک روز، صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
نه همین می رمد آن نوگلِ خندان از من
می کشد خار در این بادیه، دامان از من
با من آمیزش او، الفتِ موج است و کنار
روز و شب با من و پیوسته گریزان از من
قمری ریخته بالم ،به پناه که روم ؟
تا به کی سرکشی ای سرو خرامان از من ؟
به تکلّم، به خموشی، به تبسّم، به نگاه
می توان برد به هر شیوه دل، آسان از من
نیست پرهیز من از زهد، که خاکم بر سر
ترسم آلوده شود دامن عصیان از من
گر چه مورم، ولی آن حوصله با خود دارم
که ببخشم، بُوَد ار ملک سلیمان از من
اشکِ بیهوده مریز این همه از دیده، "کلیم"
گَردِ غم را نتوان شست به طوفان از من
دیوان ابوطالب کلیم کاشانی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک