خواب زمستانی
نویسنده:
گلی ترقی
امتیاز دهید
رمان «خواب زمستانی» اثر «گلی ترقی» نویسندهی نامآشنای معاصر است. این داستان در ده فصل تدوین شده و در آن خاطرات زندگی پیرمردی تنها مرور میشود. پیرمرد در دوران مدرسه با چند همکلاسیاش عهد کردهاند که تا آخر عمر در کنار یکدیگر باشند اما حالا او تنهاست و هر روز منتظر است تا کسی به دیدارش بیاید. هر فصل داستان خاطرات و زندگی یکی از دوستان پیرمرد را روایت میکند.
مجله اکسپرس دربارهی این اثر گفته است: «خواب زمستانی با شیوهای ساده و کلماتی دقیق و طنزی خاص و با قدرت قلم، به ما تذکر میدهد که بدون درد زیستن، عشق به زندگی امکان ندارد».
انجمن نویسندگان رادیو فرانسه نیز آورده است: «خواب زمستانی بیانگر زندگی همگانی و قبیلهای آدمهایی است که حضور ناگزیر مدرنیته را احساس میکنند و از الزام فردیت و قبول فردی و تنهایی و مسئولیت، هراسان هستند».
در بخشی از داستان میخوانیم:
«وقتی طلاق گرفت و رفت دوستش داشتم. رفتنش مصیبت بود. همان ضایعهای بود که همیشه ته دلم انتظارش را میکشیدم و میدانستم که بالاخره یک روز غافلگیرم میکند. رفقا گفتند "مهم نیست. از سر شروع کن. یه زن دیگه بگیر، یه کار دیگه بکن." گفتند "تقصیر خودت بود. چرا گذاشتی بره." دلش بچه میخواست. میفهمیدم. غصه داشت. گفت "خیال نکن پیش تو خوشبخت نیستم. ولی چه کنم؟ دست خودم نیست. به میل و اختیار خودم نیست. چارهای ندارم." اسبابهایش را جمع کرد. گریه میکرد. میفهمیدم. میدانستم. نگاهش را میشناختم. همین نگاه توی چشمهای آقای حیدری بود، آن روز که داشت میمرد، آن آخرین لحظه که برگشت و نگاهم کرد. حضور مرگ را حس کرده بود، حضور آن ظلمت غریب، آن حفره مکنده که برای بلعیدنش دهان گشوده بود. گفتم "منیژه جان چه خوب بود اگر نمیرفتی.»
مجله اکسپرس دربارهی این اثر گفته است: «خواب زمستانی با شیوهای ساده و کلماتی دقیق و طنزی خاص و با قدرت قلم، به ما تذکر میدهد که بدون درد زیستن، عشق به زندگی امکان ندارد».
انجمن نویسندگان رادیو فرانسه نیز آورده است: «خواب زمستانی بیانگر زندگی همگانی و قبیلهای آدمهایی است که حضور ناگزیر مدرنیته را احساس میکنند و از الزام فردیت و قبول فردی و تنهایی و مسئولیت، هراسان هستند».
در بخشی از داستان میخوانیم:
«وقتی طلاق گرفت و رفت دوستش داشتم. رفتنش مصیبت بود. همان ضایعهای بود که همیشه ته دلم انتظارش را میکشیدم و میدانستم که بالاخره یک روز غافلگیرم میکند. رفقا گفتند "مهم نیست. از سر شروع کن. یه زن دیگه بگیر، یه کار دیگه بکن." گفتند "تقصیر خودت بود. چرا گذاشتی بره." دلش بچه میخواست. میفهمیدم. غصه داشت. گفت "خیال نکن پیش تو خوشبخت نیستم. ولی چه کنم؟ دست خودم نیست. به میل و اختیار خودم نیست. چارهای ندارم." اسبابهایش را جمع کرد. گریه میکرد. میفهمیدم. میدانستم. نگاهش را میشناختم. همین نگاه توی چشمهای آقای حیدری بود، آن روز که داشت میمرد، آن آخرین لحظه که برگشت و نگاهم کرد. حضور مرگ را حس کرده بود، حضور آن ظلمت غریب، آن حفره مکنده که برای بلعیدنش دهان گشوده بود. گفتم "منیژه جان چه خوب بود اگر نمیرفتی.»
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خواب زمستانی