دشمن پنهان
نویسنده:
آگاتا کریستی
مترجم:
محمد طاهر ریاضی
امتیاز دهید
✔️ سرآغاز داستان:
در ساعت دوِ بعد از ظهر هفتم مه ۱۹۱۵، کشتی لوسی تانیا مورد اصابت پیاپی دو اژدر قرار گرفت. کشتی داشت غرق می شد و به همین دلیل قایقهای نجات را بسرعت به آب می انداختند. زنان و کودکان در انتظار نوبت صف کشیده بودند. برخی با ناامیدی در کنار همسر یا پدر خود مانده بودند و تعدادی نیز فرزندانشان را در آغوش می فشردند. دختر جوانی که حدودا هجده ساله به نظر می رسید، تنها و جدا از سایرین ایستاده بود؛ ظاهرا واهمه ای نداشت و با چشمان تیره رنگ خود مصمم به جلو خیره شده بود.
ــ ببخشید.
از صدای مردی که در کنارش ایستاده بود، یکه خورد و سر برگرداند. پیش از این، او را چندین مرتبه در میان مسافران بخش درجه یک کشتی دیده بود. در خیال خود، این مرد را در هاله ای از رمز و راز تصور کرده بود؛ با کسی سخن نمی گفت و اگر کسی سعی می کرد سر صحبت را باز کند، بی اعتنا روی برمی گرداند. بعلاوه، همیشه با نگاهی نگران و بیقرار از روی شانه، تند و سریع و با بدگمانی طرف مقابل را ورانداز می کرد.
اکنون دختر جوان مطمئن شد که این مرد بشدت مضطرب است؛ قطره های عرق بر پیشانیاش نشان می داد که بیش از حد ترسیده است؛ اما به نظر نمی رسید که از مواجهه با مرگ هراسی داشته باشد.
چشمان تیره خود را با کنجکاوی به مرد دوخت و پرسید:
ــ بله؟
مرد ناامید و مردّد با خود زمزمه کرد: « خودش است... بله... این تنها راه است. » سپس ناگهان با صدای بلند گفت:
ــ شما آمریکایی هستید؟
ــ بله.
ــ یک آمریکایی میهن پرست؟
دختر جوان با عصبانیت گفت:
ــ فکر نمی کنم حق داشته باشید این سوال را بپرسید! البته که میهن پرستم!
ــ خواهش می کنم از سوال من ناراحت نشوید. اگر می دانستید در چه وضعیت خطرناکی هستم، هرگز آزرده خاطر نمی شدید. الآن باید به یک نفر اعتماد کنم... و این شخص باید زن باشد...
بیشتر
در ساعت دوِ بعد از ظهر هفتم مه ۱۹۱۵، کشتی لوسی تانیا مورد اصابت پیاپی دو اژدر قرار گرفت. کشتی داشت غرق می شد و به همین دلیل قایقهای نجات را بسرعت به آب می انداختند. زنان و کودکان در انتظار نوبت صف کشیده بودند. برخی با ناامیدی در کنار همسر یا پدر خود مانده بودند و تعدادی نیز فرزندانشان را در آغوش می فشردند. دختر جوانی که حدودا هجده ساله به نظر می رسید، تنها و جدا از سایرین ایستاده بود؛ ظاهرا واهمه ای نداشت و با چشمان تیره رنگ خود مصمم به جلو خیره شده بود.
ــ ببخشید.
از صدای مردی که در کنارش ایستاده بود، یکه خورد و سر برگرداند. پیش از این، او را چندین مرتبه در میان مسافران بخش درجه یک کشتی دیده بود. در خیال خود، این مرد را در هاله ای از رمز و راز تصور کرده بود؛ با کسی سخن نمی گفت و اگر کسی سعی می کرد سر صحبت را باز کند، بی اعتنا روی برمی گرداند. بعلاوه، همیشه با نگاهی نگران و بیقرار از روی شانه، تند و سریع و با بدگمانی طرف مقابل را ورانداز می کرد.
اکنون دختر جوان مطمئن شد که این مرد بشدت مضطرب است؛ قطره های عرق بر پیشانیاش نشان می داد که بیش از حد ترسیده است؛ اما به نظر نمی رسید که از مواجهه با مرگ هراسی داشته باشد.
چشمان تیره خود را با کنجکاوی به مرد دوخت و پرسید:
ــ بله؟
مرد ناامید و مردّد با خود زمزمه کرد: « خودش است... بله... این تنها راه است. » سپس ناگهان با صدای بلند گفت:
ــ شما آمریکایی هستید؟
ــ بله.
ــ یک آمریکایی میهن پرست؟
دختر جوان با عصبانیت گفت:
ــ فکر نمی کنم حق داشته باشید این سوال را بپرسید! البته که میهن پرستم!
ــ خواهش می کنم از سوال من ناراحت نشوید. اگر می دانستید در چه وضعیت خطرناکی هستم، هرگز آزرده خاطر نمی شدید. الآن باید به یک نفر اعتماد کنم... و این شخص باید زن باشد...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دشمن پنهان