خانه سکوت
نویسنده:
اورهان پاموک
مترجم:
مریم طباطبائیها
امتیاز دهید
✔️ اورهان پاموک در کتاب خانه سکوت همراه با خانواده ای به دنبال گذشته سرگردان شان پس از 30 سال گذر زمان می پردازد.
مادربزرگی که خاطرات 90 ساله عمرش را آرام آرام مرور می کند. پدربزرگی که بین طبیعت و نابودی رساله ای را به نگارش درآورده و آشنایانی که میان سکوت این خانه وجودشان حس می شود را در قالب روایتی جذاب و خواندنی در برابر خواننده طرح می کند. خانه سکوت رمان اورهان پاموک با استقبال شگفت انگیزی رو به رو شده و به بسیاری از زبان ها ترجمه شده و جوایز فراوانی را از آن خود کرده است.
آغاز داستان:
گفتم: خانوم جان غذا حاضره. بفرمایید سر میز.
چیزی نگفت.
همچنان به پارچه در دستش چسبیده بود و آن را می دوخت.
رفتم و بازویش را گرفتم و سر میز نشاندم
فقط غر زد. به آشپزخانه رفتم، سینی را برداشتم و آوردم و جلویش گذاشتم. نگاه کرد اما به غذا دست نزد. به فکرم رسید با گفتن حرفی شروع کنم. پیش بندش را درآوردم و پشت گوش های بزرگش بستم.
گفت: امشب دوباره چکار کردی؟ ببینم چی سرهم کردی؟
گفتم: امام بای. دیروز خواسته بودین؟
مال عصره؟
سینی رو جلوش گذاشتم، چنگالش رو برداشت و بادمجان ها را هم زد. بعد از کمی ور رفتن با غذا، شروع به خوردن کرد.
گفتم: خانوم بزرگ سالادتون هم اینجاست. و داخل رفتم.
یه بادمجان هم خودم برداشتم، نشستم و شروع به خوردن کردم.
کمی بعد صدا کرد: نمک، رجب نمک کجاست؟
بلند شدم رفتم، نگاه کردم و دیدم که نمک تو دستاش بود.
بیشتر
مادربزرگی که خاطرات 90 ساله عمرش را آرام آرام مرور می کند. پدربزرگی که بین طبیعت و نابودی رساله ای را به نگارش درآورده و آشنایانی که میان سکوت این خانه وجودشان حس می شود را در قالب روایتی جذاب و خواندنی در برابر خواننده طرح می کند. خانه سکوت رمان اورهان پاموک با استقبال شگفت انگیزی رو به رو شده و به بسیاری از زبان ها ترجمه شده و جوایز فراوانی را از آن خود کرده است.
آغاز داستان:
گفتم: خانوم جان غذا حاضره. بفرمایید سر میز.
چیزی نگفت.
همچنان به پارچه در دستش چسبیده بود و آن را می دوخت.
رفتم و بازویش را گرفتم و سر میز نشاندم
فقط غر زد. به آشپزخانه رفتم، سینی را برداشتم و آوردم و جلویش گذاشتم. نگاه کرد اما به غذا دست نزد. به فکرم رسید با گفتن حرفی شروع کنم. پیش بندش را درآوردم و پشت گوش های بزرگش بستم.
گفت: امشب دوباره چکار کردی؟ ببینم چی سرهم کردی؟
گفتم: امام بای. دیروز خواسته بودین؟
مال عصره؟
سینی رو جلوش گذاشتم، چنگالش رو برداشت و بادمجان ها را هم زد. بعد از کمی ور رفتن با غذا، شروع به خوردن کرد.
گفتم: خانوم بزرگ سالادتون هم اینجاست. و داخل رفتم.
یه بادمجان هم خودم برداشتم، نشستم و شروع به خوردن کردم.
کمی بعد صدا کرد: نمک، رجب نمک کجاست؟
بلند شدم رفتم، نگاه کردم و دیدم که نمک تو دستاش بود.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خانه سکوت