بندانگشتی
نویسنده:
هانس کریستین آندرسن
مترجم:
علی سلامی
امتیاز دهید
شامل ۷ داستان با عناوین:
بندانگشتی / لباس جدید امپراطور / جعبه جادو / بلبل امپراطور / داستان یک مادر / دخترک کبریت فروش / قوهای وحشی
از داستان بندانگشتی:
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی بود که خیلی دلش می خواست بچه کوچکی داشته باشد؛ اما نمی توانست به آرزویش برسد یک روز پیش یک پری رفت و گفت:
- ممکن است به من بگویی چگونه میتوانم یک بچه داشته باشم؟
پری گفت:
- این کار ساده ای است این دانه جو را بگیر و در یک گلدان بکار؛ سپس ببین چه اتفاقی می افتد. زن از پری تشکر کرد یک سکه به او پرداخت و به خانه آمد. آن دانه جو را در گلدان کاشت و زمانی نگذشت که گل بزرگ و زیبایی در گلدان رشد کرد ظاهر آن شبیه گل لاله بود اما گلبرگ هایش مثل یک غنچه، به هم چسبیده بودند.
زن پیش خود گفت:
- چه گل قشنگی!
بعد در حالی که گلبرگهای سرخ و طلایی رنگ آن را می بوسید. ناگهان گلبرگ ها باز شدند. صحنه عجیبی بود. در وسط گل، روی پرچمهای مخملی سبز رنگ، دختری کوچک، که بسیار زیبا و دلربا جلوه می کرد، نشسته بود. دخترک حتی باندازه یک بند انگشت هم نبود. به همین خاطر، زن او را بندانگشتی نامید. بندانگشتی بقدری کوچک بود که گهواره اش یک پوست گرد و بود بسترش از گلبرگهای بنفشه ساخته شده، و یک گلبرگ سرخ روتختی او بود...
بیشتر
بندانگشتی / لباس جدید امپراطور / جعبه جادو / بلبل امپراطور / داستان یک مادر / دخترک کبریت فروش / قوهای وحشی
از داستان بندانگشتی:
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی بود که خیلی دلش می خواست بچه کوچکی داشته باشد؛ اما نمی توانست به آرزویش برسد یک روز پیش یک پری رفت و گفت:
- ممکن است به من بگویی چگونه میتوانم یک بچه داشته باشم؟
پری گفت:
- این کار ساده ای است این دانه جو را بگیر و در یک گلدان بکار؛ سپس ببین چه اتفاقی می افتد. زن از پری تشکر کرد یک سکه به او پرداخت و به خانه آمد. آن دانه جو را در گلدان کاشت و زمانی نگذشت که گل بزرگ و زیبایی در گلدان رشد کرد ظاهر آن شبیه گل لاله بود اما گلبرگ هایش مثل یک غنچه، به هم چسبیده بودند.
زن پیش خود گفت:
- چه گل قشنگی!
بعد در حالی که گلبرگهای سرخ و طلایی رنگ آن را می بوسید. ناگهان گلبرگ ها باز شدند. صحنه عجیبی بود. در وسط گل، روی پرچمهای مخملی سبز رنگ، دختری کوچک، که بسیار زیبا و دلربا جلوه می کرد، نشسته بود. دخترک حتی باندازه یک بند انگشت هم نبود. به همین خاطر، زن او را بندانگشتی نامید. بندانگشتی بقدری کوچک بود که گهواره اش یک پوست گرد و بود بسترش از گلبرگهای بنفشه ساخته شده، و یک گلبرگ سرخ روتختی او بود...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بندانگشتی