مرغابی روانی، دیوانهها و دانشکده
نویسنده:
علی مرتضوی فومنی
امتیاز دهید
.
«مرغابی روانی، دیوانهها و دانشکده»، یادمانِ سرکشیها و سرگشتگیهای دیوانهای از دیوانههای پُرشورترین دانشکدهی جهان است. دانشکدهای که نَه «نانتری» بود، نَه در «سوربُن» و ماه و سالی که نَه مِی بود و نَه ۱۹۶۸؛ با این همه، من دیدم، ما دیدیم «دانیل کوهن بندیت» را که به احترامِ ما، به احترامِ آن همه دیوانه، سَر فرود آورد...
«پُمپیدو» با لبخند و با کُلاهی به گشادیِ «رِفورم» بازگشته بود؛ دیوانههای دانشکده امّا کُلاه سَرِشان نمیرفت و نرفت. با مُشتِشان به دیوار و چاقویِشان در جیب، مینوشیدند، میکشیدند، میخواندند و میخندیدند به ریش بیریشهی «اصلاحات» که نه تکیهشان به بادهای هرزهی دیروز بود و نه به دیوارِ کَجِ «گرافین»های امروز؛ و دود میشدند با علفِ «آنارشی» و رود میشدند با کِشمِشِ ۵۵ و نابود میشدند: مَنگِ بَنگِ بادهای شمال؛ کتابخانههایِ سیّاری که اَنگِ «لُمپَن» را به جانِ شیفته میخریدند امّا تَن به تُفِ سربالای شیکاندیشیِ بورژوازی و گُهکاریِ خردهبورژوای تدارکاتچی نمیدادند. کوهپایههای سرشار از تمشکِ وحشی در مِه که مَست میکردند و «کمیتههای انظباطی» به تُخمِشان هم نبود که عشقی اگر بود زیر آن درختانِ پرتقال بود در نَمِ باران و نَمِ نشئگیِ علف و فریادی اگر بود، سُرخ بود و از آنِ آن حنجرهها...
«مرغابیِ روانی...» تُحفهایست عشقآورد، پیشکشِ «اَژدر»، قهوهچیِ کافهی متروکِ رو به روی دانشکده، خرساِشکَمی با قلبِ گنجشگک، مَرامنامهی آخر با یک سماور، یک قوری شکسته و تنها دو دست استکانِ لَبپَر، رفیقِ دَنگِ دیوانههای دانشکده که قهوهترین قهوههای کافهترین کافههای جهان به گردِ پایِ چایِ بیرنگَش نمیرسید!
بیشتر
«مرغابی روانی، دیوانهها و دانشکده»، یادمانِ سرکشیها و سرگشتگیهای دیوانهای از دیوانههای پُرشورترین دانشکدهی جهان است. دانشکدهای که نَه «نانتری» بود، نَه در «سوربُن» و ماه و سالی که نَه مِی بود و نَه ۱۹۶۸؛ با این همه، من دیدم، ما دیدیم «دانیل کوهن بندیت» را که به احترامِ ما، به احترامِ آن همه دیوانه، سَر فرود آورد...
«پُمپیدو» با لبخند و با کُلاهی به گشادیِ «رِفورم» بازگشته بود؛ دیوانههای دانشکده امّا کُلاه سَرِشان نمیرفت و نرفت. با مُشتِشان به دیوار و چاقویِشان در جیب، مینوشیدند، میکشیدند، میخواندند و میخندیدند به ریش بیریشهی «اصلاحات» که نه تکیهشان به بادهای هرزهی دیروز بود و نه به دیوارِ کَجِ «گرافین»های امروز؛ و دود میشدند با علفِ «آنارشی» و رود میشدند با کِشمِشِ ۵۵ و نابود میشدند: مَنگِ بَنگِ بادهای شمال؛ کتابخانههایِ سیّاری که اَنگِ «لُمپَن» را به جانِ شیفته میخریدند امّا تَن به تُفِ سربالای شیکاندیشیِ بورژوازی و گُهکاریِ خردهبورژوای تدارکاتچی نمیدادند. کوهپایههای سرشار از تمشکِ وحشی در مِه که مَست میکردند و «کمیتههای انظباطی» به تُخمِشان هم نبود که عشقی اگر بود زیر آن درختانِ پرتقال بود در نَمِ باران و نَمِ نشئگیِ علف و فریادی اگر بود، سُرخ بود و از آنِ آن حنجرهها...
«مرغابیِ روانی...» تُحفهایست عشقآورد، پیشکشِ «اَژدر»، قهوهچیِ کافهی متروکِ رو به روی دانشکده، خرساِشکَمی با قلبِ گنجشگک، مَرامنامهی آخر با یک سماور، یک قوری شکسته و تنها دو دست استکانِ لَبپَر، رفیقِ دَنگِ دیوانههای دانشکده که قهوهترین قهوههای کافهترین کافههای جهان به گردِ پایِ چایِ بیرنگَش نمیرسید!
آپلود شده توسط:
mehfoumani
1393/04/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مرغابی روانی، دیوانهها و دانشکده
بعضی از شاعر ها چه خوب بلندند شعر بگویند .
زور نمیزنند . خودشان را فرو میریزانند و آنگاه جملات ، شعرها میشود .
ساده و مفهموم و خوب و عمیق .
مثل این است که زبانت را در بیاوری . جلوی آینه . به خودت . نصف شب .
تازه تا صفحه ی 32 به نگاهم نصبیده ام اش کتاب را ..
عینک
کتاب شعر
یک دستمال جیبی و
یک جفت چشم ریز
تمام دارایی تو این است:
امروز شاعری!
همین شعر شالوده ی ریخت شناسی شعری راقم و شاعر عزیز میتواند باشد .