میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
رسیدم.ندیدمش.صدایش زدم.جواب نداد. نگاهی به همه اطاقها انداختم.
دیر جنبیده بودم! رفته بود.
در پنجره و قفس هر دو باز بود!
م.قهاری
چه نظره بدی
امادیدم کسی جواب نمیده دیگه ببخشید!
ماشالله :D:x
کجایی شما ؟! / بیا که داره از دست میره !
حالا چیکار کنیم ؟ نظر ؟:-(
نه دیگه اینجاست که باید خودی نشون داد و نگذاشت که این صفحه از یادها بره.
فکر کنم جدی باید آستینهامون رو بالا بزنیم و به جنگ فراموشی بریم.
خواستن توانستنه.
ما میتونیم :D:D:D:x
از ما گفتن ! :D /
مادهٔ سبز و لزجی از دهان «بیلی» خارج شد.
«چی شده بیلی؟»
«مریض شدم مامان»
«حرفت احمقانه است. پسرها که مریض نمیشن!»
«چند تا دختر با موهای شرابی از بشقاب پرنده اومدن و من رو مریض کردن»
«ای وای! باز هم یک داستان عجیب و غریب سر هم کردی؟ راستی که معدن دروغ هستی!»
«دروغ نمیگم! اونها با تفنگهای لیزری تو معدهٔ من اشعه پاشیدن و رفتن»
فکر کرد پسر هشت سالهاش دیوانه شده، اما ندایی از درونش گفت:
«خوشحال باش پسرت داره مادر میشه! مادر یک موجود خوشگل و ترسناک»
اصلاً نفهمید که چرا واژهٔ «هیولای طلایی» به ذهنش آمد، اما وقتی بیلی دوباره استفراغ کرد، غرغرکنان گفت:
«اصلاً دوست نداشتم به این زودی مامان بزرگ بشم»
فیروزه
سه شنبه بود و غروب عصرگاهی بر جزیرهٔ مائویی سایه انداخته بود. در هوای بکر و دست نخورده، گویی سایهها جزایر مجاور لانای و مولوکای را بیش از پیش به جزیره مائویی نزدیک میکردند.
آلیس با صبوری زیر سایهٔ درخت انجیر معابد ایستاده بود و انتظار شوهرش را میکشید تا از ماهیگیری برگردد. همینطور که خورشید داشت غروب میکرد در دوردست، جایی که جاده به درختان انبوه میرسید سایهٔ مردش را تشخیص داد. آنها در همین مسیر با هم نامزد کردند، به دنبال یک مکالمهٔ کوتاه در پیاده روی طولانی راه باریکهای که به خانه میرسید.
همین که نزدیک خانهاش رسید، آلیس چهرهٔ دختر جوانی را تشخیص داد که جلوتر ایستاده بود.
«سلام مامان،…حالت چطوره؟»
آلیس لحظهای گذرا به صورت دختر دقیق شد و باز به راهش ادامه داد.
« زود باش هَری! بیا بریم تو و یه چیزی بخور.»
سایهای از غم صورت دختر را پوشاند. یک سال بیشتر میگذرد.. از روزی که آلیس فراموش کرده است هَری مرده است در دریا، در یک عصر سهشنبه، ده سال پیش.
فیروزه
واقعا تعطیل شد ؟ فکر میکردم شوخی میکنین
پــــس من برم به درس و مشقم برسم;-) / انشالله تو یک کتاب دیگه از عزیزان مزاحم میشم
پزشک نیروی صلح در حالیکه تلاش میکرد بوی زننده اسهال و عرق خشک پسربچه را تحمل کند،شروع به معاینه او کرد.در نهایت از روی ناچاری سرش را تکان داد.مادر جلوی زن زانو زد و التماس کرد.
پزشک به مایع قهوهای رنگی که توی ظرف بود اشاره کرد و گفت: «دیگه اجازه ندین از این بخوره.»
«اما خانم دکتر ،اون میخوادش،مثل یه دارو و مرهم التماس میکنه از این بهش بدیم.»
پزشک اخم کرد و گفت:«اما…همین باعث مریضیشه.»
مادر وا رفت.
دکتر گفت:«قبلاً که بهتون گفتم،این،این…» به مایع کدر توی ظرف اشاره کرد: «این آب پر از باکتریه.باید بجوشونیدش.»
«اما آخه پول نفت چراغ رو از کجا بیارم؟»
مثل همه لحظات این چنینی دکتر فقط سرش را تکان داد.
از فیروزه
کلاغ روی دست مترسک نشست و قار قار کرد.مترسک نفس راحتی کشید:بالاخره اومدی!
نویسنده : ناشناس!