رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

ایهام
ایهام
4.7 امتیاز
از 30 رای
شاهکارها
شاهکارها
4.5 امتیاز
از 55 رای
دندیل: مجموعه داستان
دندیل: مجموعه داستان
4.5 امتیاز
از 141 رای
دیو!... دیو!
دیو!... دیو!
4.4 امتیاز
از 185 رای
شهری چون بهشت
شهری چون بهشت
4.3 امتیاز
از 42 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
ببخشید داستان مینیمال من اینشکلیه!!!
سلام.خوب هستید؟اول قبل از اینکه حرفمو بهتون بزنم ارزوی سلامت و سر زندگی تو زندگی براتون دارم و امیدوارم این روزای قشنگ پاییزی تو دفتر زندگیتون چیزی جز شادی و خاطره خوش ثبت نکنه .نمیدونم از کجا شروع کنم اسمم امیرعباس و مهندسی مکانیک علم و صنعت خوندم و توی یکی از همین روزای پاییز بدنیا اومدم پاییزی که شروع زندگیم بود و مثل رنگ و بوش بدجور دلم هوایی و احساساتی کرد اما این احساس تو این زمونه ...چیزی نیست بجز سکوت یه دل پر حرف.نمیدونم چرا این حرفارو به شما میزنم شاید به خاطر یه دل که توش پر حرف,.حدود 2 سال که تنهام نمیدونم پای قسمت پای سرنوشت پای سادگی پای چی بزارم روزگارم این نبود اما این شد .همیشه از خدا میخواستم یه آرامش و یه دوست یه هم صحبت که بتونه احساس و بی قراری و یه دل پر حرف بفهمه معنی یه رابطه قشنگ و بی دغدغه یه رابطه پر آرامش رو بدونه .نمیتونم چشام و ببندم بگم چون احساساتیم چون زمونه عوض شده چون زمونه روی بدش و بهم نشون داد و بازم تنها باشم میخوام تو این روزای قشنگ تو این پاییز کنار کسی باشم و که مثل قبلا همه چیو با تمام وجودم حس کنم میخوام کنار کسی قدم بزنم که راحت از همه چی نگذره زندگی خوب یا بد سخت یا آسون بدونه هم صحبتی هست که حرفاشو بشنوه.نمیدونم دیگه چی بگم بخدا تو این محیط سخته آدم حرفاشو بزنه از احساس بگه در حالی که دور و برمون پر شده از دروغای جورواجور که شاید قبول این حرفایی که من میزنم و براتون سخت کنه و تو ذهنتون پر سوال بشه که این پیامو به خیلا داده باشم چرا اینجا یا سوالای دیگه اما اینو بدونید من صادقانه حرفامو بهتون زدم و اگه میخواستم به هر بهایی از تنهایی در بیام 2 سال این تنهایی و تحمل نمیکردم و تنها کسی و میخوام که کنار هم آروم باشیم کنار هم شادی و غم و لحظات پر خاطره رو تجربه کنیم کمک و هم فکر هم باشیم و توقعاتی نداشته باشیم که مارو از یه رابطه سالم و احساساتی دور کنه.بازم معذرت از پر حرفیم ازتون خواهشی دارم اگرم پیاممو خوندید و جوابتون منفی بود بی احترامی نکنید اینو بزارید به پای درد دل یه رهگذره این دنیا .توقع زیادیه؟من اینجا زیاد نمیام اگه دوس داشتین باهام تماس بگیرید اگرم نه آرزوی سعادت و دل خوش تو این زندگی براتون دارم.ممنون/...
" آرزو"
شالش را روی سرش انداخت .لباسهایش را تنش کرد و ساکش را تا کنار درب کشاند.دست در کیفش برد و رژ لب قرمزش را بیرون آورد و روی آینه نوشت :
_ خیلی بی معرفتی ...
اشک در چشمهایش جمع شد. برگشت ، روی تخت نشست و آهسته گفت :
_ چقدر الکی بنویسم!! ....این آدم خیالی من کی میاد تا لااقل باهاش حرفم بشه!! ...
م.قهاری
ayeh khnoom نوشت:
یه سوال :
هنوزم میشه داستانا رو ارسال کرد ؟

دوست خوبم
شما میتونی اگه داستان خیلی کوتاه ( مینیمال) داری فعلا در همین صفحه بنویسی.سپاس از شما
یه سوال :
هنوزم میشه داستانا رو ارسال کرد ؟
_ طبق این پرونده استخدامی شما آزمون علمی و همچنین آزمون مهارتی را با موفقیت پشت سر گذاشتین ، اما نتیجه آزمایشات پزشکی ... متاسفانه ... چجوری بگم ... واقعا شما تا حالا نمی دونستین اچ.آی.وی مثبت داربن؟!
_ اچ.آی.وی ؟ ... مثبت؟ ... نه ، نمی دونستم ... یعنی ... یعنی دیگه استخدامم نمی کنین؟
نطق ارسطویی
اون آدمی که با یه عینک دودی و گرد اونجاست منم . البته نه اونایی که جلو وایسادن و نه اون جعفری بی معرفت که دستشو مثل رئیس جمهورها بالا برده . اونی که کل هیکلش جز یه چشم و یه لبخند مضحک و موی وصله پینه شده پیدا نیست ، منم . اونم تویی که پیش من نشستی . البته ببخشید من اومد کنار تو وایسادم !!. تو هم خوب افتادی ها . از کل دخترای کلاس که اومدن اردو فقط تو ، تو عکس افتادی . یادش بخیر عجب دورانی بود ..... اَه یعنی کلیشه ای ترین جمله ی دانشگاهی رو گفتم . خیلی هم دوران عجیب و مزخرفی بود . درس های زوری . استاد های از دماغ فیل افتاده . نمره های شگفت انگیز . سرما . چاهار سال عمر بر فنا . دوستایی که هیچ وقت دوست نشدند . حالا هم که مدرک مفت توی کوزه . قشنگیش فقط این بود که تو رو پیدا کردم . این بهترین ثمره ی دانشگاه بود و اردوووو ..
راستی اونی که از همه دورتروایساده جابره . میشناسی که . جابر خوشبخت . خدا رحمتش کنه . بیچاره . شنیدم سه سال پیش تو پاکستان از تله کابین میفته و میمیره . اون کاپشن قرمزه رو هم که یادته . آره همونی که بهت پیشنهاد ازدواج داده بود و تو قبول نکرده بودی . بچه شتر پول دانشکده . الان داره هی فیلم میسازه . اونم چه فیلم هایی . کشک و مسخره . عوضش خوب میفروشن . اصلا معلــــــوم بود وقتی از دانشگاه بیاد بیرون بلده مثل خرس پول دربیاره . ببین توی عکس هم معلومه . یه دستشو زده به کمرش . چشماشو از زور افاده جمع کرده و انگشت اشارشم آورده بالا میخواد یه چیزی بگه . فکر میکرد آلفرد هیچکاکه . خوبه حالا عکسه . اگه عکس نبود مجبور بودیم به نطق ارسطویی ش گوش بدیم ...
بگذریم ، «نردبـــــان» همیشه زیر آنهایی بوده ، که جز خلا چیز پرکردنی دیگری در هستی نداشته اند . بریم عکس بعدی .....
یاسی .
توجه مهم تر: اینکه نوشتم (توجه : شاید مطالب زیر از نظر اخلاقی مناسب همه نباشد.در خواندن این مطلب مراقب باشید.)سرکاری و الکی بود تا اون کسایی هم که کامنت نمی خونن بیان بخونن.
من از آخر شروع کردم به خوندن.....ولی نه والا خوب نوشتی......راست میگی بد جورم راست میگی8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)
توجه : شاید مطالب زیر از نظر اخلاقی مناسب همه نباشد.در خواندن این مطلب مراقب باشید.
حرف های تکرای:
حقیقتش به این نتیجه رسیدم که قانون نسبیت خاص ، به نوعی معکوس در ساختار تمدن ها وجود داره.هرچی سرعت رشد تکنولوژی بیشتر میشه، زمان کمتر و حوصله ها کمتر تر .دورانی جولانگاه رمان های چند جلدی بود، سپس نوبت به رمان های تک جلدی ، نوول ، داستان کوتاه و حالا پیامک رسیده.(نکنه رابطه ایی مستقیم بین طول داستان ها و مانتو خانم ها هستش؟)یعنی به نظرم آینده ( یا همین حالا )در دست همین داستانک خیلی کوتاه ( که درست یا اشتباه میگیم مینیمال )هستش.و البته نوشتن مینیمال کار اسونی هم نیست.تمام تفکری که نویسنده در طول هزاران سطر پخشش می کنه ، باید تنها در چند کلمه یا سطر بیان بشه.مجموعه مینیمال ما هم به جرقه کار ارزشمند سیاوش و همت محسن و دیگر بانیان اون بود.شخصا از نتیجه کار راضیم .نه به خاطر تعداد دانلود و یا عدم همکاری برخی دوستان ( که البته در مجموع از فلانی ها بهتر بود و اصل رشد یکدرصدی جان ماتر هم رعایت شد)بلکه به خاطر همکاری دوستان در ارائه دهها مینیمال که من واقعا ازشون لذت بردم و انگیزه ایی شد واسه من که در فرصت هایی بیکاری به جای چرت زدن ، یه کمی بیشتر رو این موضوع کار کنم.همچنین در این سری حاشیه از نوع ایرانی هم نداشتیم.شکر خدا از نوع خارجکیش هم.به هر جهت من فکر کنم کتابناک یه تکونی خورد و به غیر از مشاعره و چت بازی بحث های معنی دار تری هم مطرح شد و شاید رسالت و هدف اصلی بنیان گذاران این طرح همین بود.ممنون.
توجه مهم تر: اینکه نوشتم (توجه : شاید مطالب زیر از نظر اخلاقی مناسب همه نباشد.در خواندن این مطلب مراقب باشید.)سرکاری و الکی بود تا اون کسایی هم که کامنت نمی خونن بیان بخونن.
mohsen ghahari نوشت:
شکارچی خرس  
م.......
زن از دور فریاد زد: هی پسر ! ببین بابات قرصاش رو خورده؟!  
م.قهاری
محسن جان مثل همیشه عالی بود.اما دقیقا و به تمام معنی جنس اقایون را با خاک کوچه یکی کردی.نمی شد یه جورایی مامانه لازم القرص می شد؟البته می دونم زن شکارچی نداریم.حداقل تو ایران.ولی به هر حال.....;-)
شکارچی خرس  
مرد،  نفس زنان  با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.یکی از چشمهای خرس بیچاره از حدقه در آمده و کمی از پوستش کنده شده بود.خرس آخرین قدمش را برداشت و بعد  روبروی  مرد بر زمین افتاد.  
ناگهان پسر بچه از راه رسید و با گریه گفت:
_  بابا ! چطور تونستی این کار رو بکنی؟ مامان تازه این خرس موزیکال رو برام خریده بود!
زن از دور فریاد زد: هی پسر ! ببین بابات قرصاش رو خورده؟!  
م.قهاری
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک