رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

ّبوف ولگرد
ّبوف ولگرد
5 امتیاز
از 2 رای
افسانه های یونان و روم
افسانه های یونان و روم
4.3 امتیاز
از 26 رای
از مدار پنجاه درجه شمالی
از مدار پنجاه درجه شمالی
4.5 امتیاز
از 12 رای
سفر ناگذشتنی
سفر ناگذشتنی
4.3 امتیاز
از 60 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188

رسیدم.ندیدمش.صدایش زدم.جواب نداد. نگاهی به همه اطاقها انداختم.
دیر جنبیده بودم! رفته بود.
در پنجره و قفس هر دو باز بود!
م.قهاری
کامل غلامی نوشت:
نقل قول از شیدای صحرا:نقل قول از کامل غلامی:دیر بجنبین میره رده سوم ها !!!
از ما گفتن ! /
نه دیگه اینجاست که باید خودی نشون داد و نگذاشت که این صفحه از یادها بره.
فکر کنم جدی باید آستینهامون رو بالا بزنیم و به جنگ فراموشی بریم.
خواستن توانستنه.
ما میتونی
کجایی شما ؟! / بیا که داره از دست میره
حالا چیکار کنیم ؟ نظر ؟
به نظره من درباره ی مینیمال ها دوباره حرف بزنیم !!
چه نظره بدی
امادیدم کسی جواب نمیده دیگه ببخشید!
شیدای صحرا نوشت:
نقل قول از کامل غلامی:دیر بجنبین میره رده سوم ها !!!
از ما گفتن ! /
نه دیگه اینجاست که باید خودی نشون داد و نگذاشت که این صفحه از یادها بره.
فکر کنم جدی باید آستینهامون رو بالا بزنیم و به جنگ فراموشی بریم.
خواستن توانستنه.
ما میتونیم

ماشالله :D:x
کجایی شما ؟! / بیا که داره از دست میره !
حالا چیکار کنیم ؟ نظر ؟:-(
کامل غلامی نوشت:
دیر بجنبین میره رده سوم ها !!!
از ما گفتن ! /

نه دیگه اینجاست که باید خودی نشون داد و نگذاشت که این صفحه از یادها بره.
فکر کنم جدی باید آستینهامون رو بالا بزنیم و به جنگ فراموشی بریم.
خواستن توانستنه.
ما میتونیم :D:D:D:x
دیر بجنبین میره رده سوم ها !!!
از ما گفتن ! :D /
موج‌های لیزری
مادهٔ سبز و لزجی از دهان «بیلی» خارج شد.
«چی شده بیلی؟»
«مریض شدم مامان»
«حرفت احمقانه است. پسرها که مریض نمی‌شن!»
«چند تا دختر با موهای شرابی از بشقاب پرنده اومدن و من رو مریض کردن»
«ای وای! باز هم یک داستان عجیب و غریب سر هم کردی؟ راستی که معدن دروغ هستی!»
«دروغ نمی‌گم! اون‌ها با تفنگ‌های لیزری تو معدهٔ من اشعه پاشیدن و رفتن»
فکر کرد پسر هشت ساله‌اش دیوانه شده، اما ندایی از درونش گفت:
«خوشحال باش پسرت داره مادر می‌شه! مادر یک موجود خوشگل و ترسناک»
اصلاً نفهمید که چرا واژهٔ «هیولای طلایی» به ذهنش آمد، اما وقتی بیلی دوباره استفراغ کرد، غرغرکنان گفت:
«اصلاً دوست نداشتم به این زودی مامان بزرگ بشم»
فیروزه
قبل از اینکه برم چندتا داستان بذارم / شما م در حق من دعا کنین:D
سه شنبه بود و غروب عصرگاهی بر جزیرهٔ مائویی سایه انداخته بود. در هوای بکر و دست نخورده، گویی سایه‌ها جزایر مجاور لانای و مولوکای را بیش از پیش به جزیره مائویی نزدیک می‌کردند.
آلیس با صبوری زیر سایهٔ درخت انجیر معابد ایستاده بود و انتظار شوهرش را می‌کشید تا از ماهی‌گیری برگردد. همین‌طور که خورشید داشت غروب می‌کرد در دوردست، جایی که جاده به درختان انبوه می‌رسید سایهٔ مردش را تشخیص داد. آن‌ها در همین مسیر با هم نامزد کردند، به دنبال یک مکالمهٔ کوتاه در پیاده روی طولانی راه باریکه‌ای که به خانه می‌رسید.
همین که نزدیک خانه‌اش رسید، آلیس چهرهٔ دختر جوانی را تشخیص داد که جلوتر ایستاده بود.
«سلام مامان،…حالت چطوره؟»
آلیس لحظه‌ای گذرا به صورت دختر دقیق شد و باز به راهش ادامه داد.
« زود باش هَری! بیا بریم تو و یه چیزی بخور.»
سایه‌ای از غم صورت دختر را پوشاند. یک سال بیشتر می‌گذرد.. از روزی که آلیس فراموش کرده است هَری مرده است در دریا، در یک عصر سه‌شنبه، ده سال پیش.
فیروزه
چقدر سوت و کوره اینجا :-(/ کجایند مردان ِ بی ادعا؟! :D
واقعا تعطیل شد ؟ فکر میکردم شوخی میکنین
پــــس من برم به درس و مشقم برسم;-) / انشالله تو یک کتاب دیگه از عزیزان مزاحم میشم
پول نفت چراغ
پزشک نیروی صلح در حالی‌که تلاش می‌کرد بوی زننده اسهال و عرق خشک پسربچه را تحمل کند،شروع به معاینه او کرد.در نهایت از روی ناچاری سرش را تکان داد.مادر جلوی زن زانو زد و التماس کرد.
پزشک به مایع قهوه‌ای رنگی که توی ظرف بود اشاره کرد و گفت: «دیگه اجازه ندین از این بخوره.»
«اما خانم دکتر ،اون می‌خوادش،مثل یه دارو و مرهم التماس می‌کنه از این بهش بدیم.»
پزشک اخم کرد و گفت:«اما…همین باعث مریضیشه.»
مادر وا رفت.
دکتر گفت:«قبلاً که بهتون گفتم،این،این…» به مایع کدر توی ظرف اشاره کرد: «این آب پر از باکتریه.باید بجوشونیدش.»
«اما آخه پول نفت چراغ رو از کجا بیارم؟»
مثل همه لحظات این چنینی دکتر فقط سرش را تکان داد.
از فیروزه
خیلی مینیمال ! :
کلاغ روی دست مترسک نشست و قار قار کرد.مترسک نفس راحتی کشید:بالاخره اومدی!
نویسنده : ناشناس!
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک