رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 97 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
29
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

تنها راستگویان عالم
تنها راستگویان عالم
0 امتیاز
از 0 رای
رفته ها برنمی گردند
رفته ها برنمی گردند
3.9 امتیاز
از 11 رای
Short Stories of Bram Stoker
Short Stories of Bram Stoker
5 امتیاز
از 1 رای
The Best of Robert Bloch
The Best of Robert Bloch
5 امتیاز
از 1 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
مینیمالی که مربوط میشد به خانه سالمندان، خیلی نوستالژیک بود.
واقعا صداقت و پاکی پیرمرد منو تحت تاثیر قرار داد.
8-)
ظرف عسل را جلوی خود کشید.
به محض اینکه قاشق را درون آن زد،چشمش به زنبوری افتاد که در ظرف عسل غوطه ور بود.
همانطور که با گوشه قاشق زنبور را از داخل ظرف بیرون میکشید خطاب به او گفت:
چه خودخواه بودی.
ببین چطور در شیرینی خود ساخته ات غرق گشتی.

.
.
.
*شیدای صحرا*
.
.
سپاس بابت حضور مجدد دوستان در این پیج.مقدمتان را گرامی میداریم :-)

فانی
پدر و مادرش هر دو مرده بودند . برای همین از بچه دار شدن می ترسید
محمد مزده ای "

نیلی
ــ انگار من از بچگی عاشق این رنگ بودم ، اسم این رنگ چیه ؟
ــ تو کوری محمد عزیزم
محمد مزده ای "
تلافی
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد :
-(مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …)
زن به او زل زده و ناگهان گفت : (خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟)
شوهر به آرامی گفت : (فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!)
نویسنده تینا
[edit=گیلدخت]1392/10/27[/edit]
ازدواج کوهی -نویسنده تینا:
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها، برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن
…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....
(دوستان عزیز مونث ...توجه کنید نویسنده اش خانم هستش.به من گیر ندید این داستانک انتی فمنیستیه.من همینجا این داستان را محکوم میکنم.خانمها همه با هوشند و من تحقیق کردم در اصل این دو تا پت و مت پسر بودند رفتند کوه و بقیه ماجرا....;-) )
(دیابولیکو)
(کافه دیابولیکو-جایی در سمت چپ دوزخ)
شیطانی به اسم مفیستو:که اینطور .....پس دوباره تمام تقصیر ها به گردن ماها افتاد؟!
شیطانی به اسم پازوزو در حالی که محکم لیوان نیمه پر ِ شربت گوگردش را روی میز کافه کوبید:اره...وقتی دستگیرش کردند گفت تمام قتل هاش به انگیزه شیطان پرستی بوده.
مفیستو غم زده ، برای همدردی روش شانه پازوزو کوبید:قصه نخور برادر ، آتیش همیشه زیر ذغال نمی مونه.بالاخره به روزی معلوم میشه این نژاد بشر چه موجود بد ذات ، دروغگو و جنایتکاریه...آره برادر.
اطا عت امر شد یاسی گرامی.
و ممنون از کامل غلامی عزیز که چه غوغایی کرده.
امپراطور خودکامه روم (نرون )وقتی جمعیت مشتاق را در میدان دید که برایش هورا میکشیدند سخنرانی خود را با این جمله آغاز کرد
خدایان را سپاس می گویم که مردمی فهیم داریم خدایان حامی این ملت بزرگ هستند
دست همه کسانی که کتاب روجمع اوری کردند دردنکنه خیلی خوب بود:-):-):x:x:-*:x:x:-):-)
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک