رسته‌ها
گسست
امتیاز دهید
5 / 3.8
با 49 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 3.8
با 49 رای
گفتگو ،‌ دیالوگ ، مکالمه شرط اول و اساسی و ساده و در عین حال مهم برای ایجاد رابطه است . . . و اگر همین شرط ساده و پیش پا افتاده درست انجام نشود در دراز مدت کار به جاهای خیلی باریک و حتی جنگ کشیده می شود . . . گسست دوری قهر همگی ناشی از یک دیالوگ غلط است که خود ریشه در جهل و ترس بشری دارد . . . مجموعه کوتاه حاضر حاوی 47 گفتگوی کوتاه در زمینه های مختلف است گفتگوهایی که چه بسا من و شما نیز در طول عمر خود بارها مرتکب آن شده باشیم . . . به امید وفاق و اتحاد و آشتی نه تنها در سطح ایران که در سطح کلیه اقوام و ملل جهان . . .
تگ:
گسست
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
16
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
siawash110
siawash110
1392/07/13

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی گسست

تعداد دیدگاه‌ها:
285
شاگرد و استاد یک روز صبح، در میان مزرعه ای در حال قدم زدن بودند که شاگرد خواهان رژیم غذایی مناسب برای تطهیر جسم و روحش شد. هر چقدر که استاد بیشتر اصرار میکرد که تمام غذاها مقدس هستند شاگرد حرف استاد را نمیپذیرفت و درخواستش را تکرار میکرد و میگفت:
استاد یقینا باید غذایی وجود داشته باشد که ما را به خدا نزدیکتر کند.
استاد که از اصرار های بی منطق شاگردش خسته شده بود سری تکان داد و گفت : بسیار خب حالا که اصرار داری ، برو و ان قارچ ها را بخور تا درخواستت انجام شود!
شاگرد با خوشحالی به سوی قارچ ها رفت و با این یقین که این قارچها پالایش دقیقی برای روح من به همراه خواهد داشت دست دراز کرد تا انها را بچیند که ناگهان با وحشت فریاد زد اما استاد این قارچ ها که سمی هستند ؟ اگر من اینها را بخورم زود میمیرم .
استاد شانه بالا انداخت و گفت : من به غیر از این غذا هیچ راه دیگری برای نزدیک شدن تو به خدا از راه غذا سراغ ندارم !!

- در جهان مدرن ، پسی میسم ِ آمیخته به انتلکتوالیسم ِ رادیکال گونه باعث شده که عقل بشر در راستای آنارشیسمِ پراگماتیستی با جوهره ای از الیگارشی درونی گام بردارد. ما باید ......
- داری ، یه صد هزار تومان به من بدی ؟؟؟؟؟ زود بهت میدم . به خدا گیرم ...
دوست من
اگه یه روز چشاتو باز کردی و خودت رو وسط یه کوره دیدی ،
نترس و سعی کن پخته بیرون بیای ، وگرنه سوختن رو همه بلدن ...
پسر :عشقم کجایی
دختر :سرما خوردم. خونه ام اصلا حالم خوب نیست تو کجایی؟
پسر :من تو پارکم پشت سرتم. از اونی که بغلش کردی فاصله بگیر اون سرما نخوره !!
نویسنده: ناشناس
پدر: پسر خر نشو. آخه تو چیت به این دختره میخوره؟ مگه ازدواج الکیه؟ زمانه عوض شده، تو که باید بهتر بفهمی......
پسر بعد از دو ساعت نصیحت پدر: پدر جان الان که دارم نگاه میکنم میبینم حق کاملا با شماست. داشتم اشتباه خیلی بزرگی میکردم. دیگه اسمشم نمیارم. ببخشید.
....فردا:
پسر: پدر!امروز رفتم با اجازت دختره رو عقد کردم!
پسر کوچولو دست تو دست باباش تو خیابون شلوغ شهر،آروم راه میرفت.از تماشای اون همه فروشگاه و مغازه های جور و واجور و ماشینای تو خیابون، حسابی کیف میکرد. عموها و خاله ها از کنارش رد میشدن؛تا حالا اون همه عمو و خاله یه جا ندیده بود.
تو ازدحام جمعیت یه دفعه دستش از دست باباش جدا شد.سرسشو چرخوند و به اطراف نگاه کرد،خودشو تنها دید. از دیدن اون همه فروشگاه و مغازه های جور و واجور و ماشینای تو خیابون حسابی وحشت کرد.تا حالا این همه غریبه که داشتن از کنارش رد میشدن رو یه جا ندیده بود. نزدیک بود بغضش بترکه که دستی اومد و دستشو گرفت. سرشو بالا گرفت، باباش بود. آخ خی!
پسر کوچولو محکم دست باباشو چسبید.
دلتنگ بچه هایش بود،از اینکه سال به سال به او سر نمی زدند ناراحت بود.تنها مونسش صغری خانم مستاجر طبقه بالایشان بود که پیرزن را دلداری میداد:‏(غصه نخور حاج خانم . . . بچه هات گرفتارند وگرنه خیلی دوستت دارند . . .‏)‏ اما دلش به حال پیرزن صاحبخانه می سوخت و می خواست کاری برای او بکند.
یک روز همین طور که داشت مجله را ورق میزد،به قسمت آن هایی که مردن و زنده شدن رسید.فکری به خاطرش رسید و با پیرزن مشورت کرد و . . .
یک ساعت از مردن پیرزن گذشته بود و بچه هایش داخل خانه شیون می کردند که ناگهان یک نفر فریاد زد:‏(مامان زنده شد . . .‏)‏
بعد از مردن و زنده شدن پیرزن،بچه ها هفته ای یک بار به مادرشان سر می زدند.
با درود
.... امروز آخرین مهلت ارسال داستانهای مینیمال شماست. منتظر آثار خوبتان هستیم.
[email protected]
یادآوری
قوانین کتاب مجموعه داستانهای مینیمال نویسنده های کتابناکی :
1- اندازه هر داستان مینیمال بیش از 100 کلمه نباشد.
2-دوستان متون خود را حتما مرور کنند تا با کمترین ایراد به تهیه کنندگان برسد.
3- موضوع داستان آزاد میباشد.
4- هر نویسنده فقط مجاز به ارسال دو اثر میباشد.
5- هر نویسنده اسم واقعی خود را همراه با لینک پروفایل و اسم پیشنهادی خود برای این مجموعه ارسال کند.
6- طراحی جلد مجموعه نیز به صورت رقابتی است و طراحان میتوانند در این کتاب مشارکت داشته باشند.
7-مهلت ارسال فقط تا 15 آذر ماه 1392میباشد.
با توجه به اینکه ارتباط گیری بین نویسندگان سخت و وقت گیر میباشد لطفا به دوستان خود اطلاع دهید..خواهشمند است داستانها یا طرح جلد خود را به آدرس ای میل :[email protected] ارسال فرمایید.
سپاس
دختر با گریه میگه: ببین من واقعا هاشقت هستم ، همه زندگیم تو هستی اون وقت تو حتی .......
پسر : تو رو خدا گریه نکن تو بگو چیکار کنم تو رو خدا گریه نکن....
.
.
.
دختر پس از قطع کردن تلفن با خنده رو به دوستاش میگه: خوب خرش کردما جونش واسم در میره هههههه
پیرمرد و پیرزنی کور در یک روستای دور افتاده زندگی میکردند و فقیر بودن!درخانه کره درست میکردند و به بقالی محل میفروختن و به جایش مواد غذایی لازم را تهیه میکردن تا بلاخره یک روز بقال تصمیم گرفت تا کره هارا وزن کند و به طور عجیبی دید کره ها 900 گرم است درحالی که اون تمامی کره ها را یک کیلو گرمی خریداری کرده بود صبح آن روز وقتی پیرمرد به بقالی آمد بقال گفت من دیگر از تو کره نمیخرم تو پول یک کیلو کره از من میگرفتی ولی 900 گرم تحویلم میدادی؟!
مرد بغض کرد و گفت من و همسرم که سواد نداریم یک بار از شما یک کیلو شکر خریدیم و از روی آن این کره هارا وزن میکردیم!
.
.
.
.
نتیجه این که ما توی دنیا بازتاب همه اعمالمونو میبینیم!
PDF
214 کیلوبایت
گسست
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک