گسست
نویسنده:
سیاوش حبیبی
امتیاز دهید
گفتگو ، دیالوگ ، مکالمه شرط اول و اساسی و ساده و در عین حال مهم برای ایجاد رابطه است . . . و اگر همین شرط ساده و پیش پا افتاده درست انجام نشود در دراز مدت کار به جاهای خیلی باریک و حتی جنگ کشیده می شود . . . گسست دوری قهر همگی ناشی از یک دیالوگ غلط است که خود ریشه در جهل و ترس بشری دارد . . . مجموعه کوتاه حاضر حاوی 47 گفتگوی کوتاه در زمینه های مختلف است گفتگوهایی که چه بسا من و شما نیز در طول عمر خود بارها مرتکب آن شده باشیم . . . به امید وفاق و اتحاد و آشتی نه تنها در سطح ایران که در سطح کلیه اقوام و ملل جهان . . .
بیشتر
تگ:
گسست
آپلود شده توسط:
siawash110
1392/07/13
دیدگاههای کتاب الکترونیکی گسست
استاد یقینا باید غذایی وجود داشته باشد که ما را به خدا نزدیکتر کند.
استاد که از اصرار های بی منطق شاگردش خسته شده بود سری تکان داد و گفت : بسیار خب حالا که اصرار داری ، برو و ان قارچ ها را بخور تا درخواستت انجام شود!
شاگرد با خوشحالی به سوی قارچ ها رفت و با این یقین که این قارچها پالایش دقیقی برای روح من به همراه خواهد داشت دست دراز کرد تا انها را بچیند که ناگهان با وحشت فریاد زد اما استاد این قارچ ها که سمی هستند ؟ اگر من اینها را بخورم زود میمیرم .
استاد شانه بالا انداخت و گفت : من به غیر از این غذا هیچ راه دیگری برای نزدیک شدن تو به خدا از راه غذا سراغ ندارم !!
- در جهان مدرن ، پسی میسم ِ آمیخته به انتلکتوالیسم ِ رادیکال گونه باعث شده که عقل بشر در راستای آنارشیسمِ پراگماتیستی با جوهره ای از الیگارشی درونی گام بردارد. ما باید ......
- داری ، یه صد هزار تومان به من بدی ؟؟؟؟؟ زود بهت میدم . به خدا گیرم ...
اگه یه روز چشاتو باز کردی و خودت رو وسط یه کوره دیدی ،
نترس و سعی کن پخته بیرون بیای ، وگرنه سوختن رو همه بلدن ...
دختر :سرما خوردم. خونه ام اصلا حالم خوب نیست تو کجایی؟
پسر :من تو پارکم پشت سرتم. از اونی که بغلش کردی فاصله بگیر اون سرما نخوره !!
نویسنده: ناشناس
پسر بعد از دو ساعت نصیحت پدر: پدر جان الان که دارم نگاه میکنم میبینم حق کاملا با شماست. داشتم اشتباه خیلی بزرگی میکردم. دیگه اسمشم نمیارم. ببخشید.
....فردا:
پسر: پدر!امروز رفتم با اجازت دختره رو عقد کردم!
تو ازدحام جمعیت یه دفعه دستش از دست باباش جدا شد.سرسشو چرخوند و به اطراف نگاه کرد،خودشو تنها دید. از دیدن اون همه فروشگاه و مغازه های جور و واجور و ماشینای تو خیابون حسابی وحشت کرد.تا حالا این همه غریبه که داشتن از کنارش رد میشدن رو یه جا ندیده بود. نزدیک بود بغضش بترکه که دستی اومد و دستشو گرفت. سرشو بالا گرفت، باباش بود. آخ خی!
پسر کوچولو محکم دست باباشو چسبید.
یک روز همین طور که داشت مجله را ورق میزد،به قسمت آن هایی که مردن و زنده شدن رسید.فکری به خاطرش رسید و با پیرزن مشورت کرد و . . .
یک ساعت از مردن پیرزن گذشته بود و بچه هایش داخل خانه شیون می کردند که ناگهان یک نفر فریاد زد:(مامان زنده شد . . .)
بعد از مردن و زنده شدن پیرزن،بچه ها هفته ای یک بار به مادرشان سر می زدند.
.... امروز آخرین مهلت ارسال داستانهای مینیمال شماست. منتظر آثار خوبتان هستیم.
[email protected]
یادآوری
قوانین کتاب مجموعه داستانهای مینیمال نویسنده های کتابناکی :
1- اندازه هر داستان مینیمال بیش از 100 کلمه نباشد.
2-دوستان متون خود را حتما مرور کنند تا با کمترین ایراد به تهیه کنندگان برسد.
3- موضوع داستان آزاد میباشد.
4- هر نویسنده فقط مجاز به ارسال دو اثر میباشد.
5- هر نویسنده اسم واقعی خود را همراه با لینک پروفایل و اسم پیشنهادی خود برای این مجموعه ارسال کند.
6- طراحی جلد مجموعه نیز به صورت رقابتی است و طراحان میتوانند در این کتاب مشارکت داشته باشند.
7-مهلت ارسال فقط تا 15 آذر ماه 1392میباشد.
با توجه به اینکه ارتباط گیری بین نویسندگان سخت و وقت گیر میباشد لطفا به دوستان خود اطلاع دهید..خواهشمند است داستانها یا طرح جلد خود را به آدرس ای میل :[email protected] ارسال فرمایید.
سپاس
پسر : تو رو خدا گریه نکن تو بگو چیکار کنم تو رو خدا گریه نکن....
.
.
.
دختر پس از قطع کردن تلفن با خنده رو به دوستاش میگه: خوب خرش کردما جونش واسم در میره هههههه
مرد بغض کرد و گفت من و همسرم که سواد نداریم یک بار از شما یک کیلو شکر خریدیم و از روی آن این کره هارا وزن میکردیم!
.
.
.
.
نتیجه این که ما توی دنیا بازتاب همه اعمالمونو میبینیم!