هیولا
نویسنده:
آر. ال. استاین
مترجم:
شهره نورصالحی
امتیاز دهید
خانم ماآرف از پشت میزش آمد بیرون پاهای برهنه و خیسش روی موکت شلپ شلپ می کرد، چند بار دور من چرخید و با چشم های قهوه ای اش مرا با اشتها بر انداز کرد. شکمش با صدای بلند، با صدایی شبیه خالی شدن وان حمام قارو قور کرد و مرا از جا پراند.
ـ شما نباید این کارو بکنید... این کار انسانی نیست...
خانم ماارف گفت :من که انسان نیستم هیولام
ـ شما نباید این کارو بکنید... این کار انسانی نیست...
خانم ماارف گفت :من که انسان نیستم هیولام
دیدگاههای کتاب الکترونیکی هیولا
ببین لطفا احترام خودتو نگه دار دوست عزیز.
شوخی هم حدی داره.
فکر کردی میذارم هر چی از دهنت در می یاد بگی؟
:)):)):)):))
بچه ها بخندین.
و الا بچه اعتماد به نفسشو از همین سن از دست میده
هه هه هه هه :O:O:O:O
اصلا دارن و استاین به کلی فراموش شدن:))
آورین...
دوقلو ها بیاین که کتابتونو معروف کردم.
:)):)):)):)):)):)):)):)):)):)):)):)):))
باشه می مونم آماده برای خود درگیری.
مشکل شما چیه الان؟؟
پروفایلتم که بستی ما پی نبریم چند سالته .
اوخی بچه ها نینی:x
اشتبا گرفتی داداش.
من تو خونه به دنیا اومدم.هاهاها