جزیره سلاخی
نویسنده:
امیررضا مافی
امتیاز دهید
جزیره سلاخی داستانی نو و با ایدهای خلاقانه در حوزه ادبیات داستانی ایرانی به زبان فارسی است. ژانر جنایی/وحشت در میان داستانهای ایرانی بسیار بکر و دست نخورده است و نویسندهی جزیره سلاخی به خوبی از عهده این کار بر آمده است به طوری که خواننده تنها با خواندن چند صفحه، داستان را بیوقفه تا آخر میخواند و کتاب را زمین نمیگذارد. این ویژگی اصلی داستانهای این ژانر است که جزیره سلاخی در آن موفق بوده است. جذابیت خاتمه داستان طوری است که خواننده را تا ساعتها پس از اتمام داستان با خود درگیر میکند. یکی دیگر از عوامل این درگیری ذهنی ساختار فیلمگونه داستان است که به نوعی دور باطل را به تصویر میکشد. داستان، فیلمی است که فیلمنامهاش را شخصیت اصلی داستان نوشته است. در این ساختار و شکل روایت حتی نوعی فاصله گذاری هم دیده میشود. بی پرده بودن و روایت عریان صحنههای قتل و سلاخی از زاویه دید قاتل که همزمان حس درونی خود را هم بیان می کند، داستان را جذاب کرده است. اگر همین یک نکته دلیل عدم اجازه انتشار آن در ایران باشد، انتشار آن به صورت کامل و دستنخورده کار مهمی است.
بیشتر
آپلود شده توسط:
morad850
1392/07/10
دیدگاههای کتاب الکترونیکی جزیره سلاخی
همین حالا،من به اندازه ی تک تک مردهایی که فقط اسمم را شنیده اند عاشق دارم.
فکر کنم آدمهایی مثل من که همیشه حاکمند،دوست دارند در صورت محکومیت، یک حاکم ظالم آنها را محکوم کند؛ تا حداقل لذت مازوخیستی ببرند.
اگر کمی دیگر طول می کشید شورشیان درونم جزیره را می گرفتند و حاکمیت من سقوط می کرد.
من می خوام اون چیزی رو به تو بدم که رویاته و چیزی رو بگیرم که احتیاج دارم.
گاهی ادای حاکم ها را در می آورد؛ اما او اصلاً جزیره ای نداشت، در بهترین حالت یک حاکم تبعیدی بود که در جزیره ی من پناه گرفته و کمی محترم شمرده می شد.
پرستو مثل اسمش عاشق کوچ کردنه، اما چه حیف که نزدیکترین جا به او، دورترین جای دنیاست.
مردها نمی توانند تمایزی بین وظیفه شان و احساسشان قائل شوند.
زنها بعضیهاشان مثل من اول دست مردها را نگاه می کنند و دوم کفشهاشان را.
رفتارش آدم را مات می کرد؛ در حالی که خیلی راحت و خودمانی بود، همیشه مرزی بزرگ و مشخص دور خودش داشت.
و دوستانی که هر کدام نبودنشان بهتر از بودنشان بود.
به سادگی خواهشش برای تنم، ظهیر مُرد.
البته تجربه به من ثابت کرده است که هیچوقت خون آدمهایی که می کشی تمام نمی شود.
اولین بار بود که در زندگیم تجربه می کردم: بدی یک نفر چقدر می تواند برای من آرامبخش باشد.
زیر لب گفتم:
«بلند شو دختر، زودتر از اینجا برو. » خودم برایش جاسوسی
کردم. اما کَرتر از این بود که معنا را بفهمد. اینها فقط فُرم
را می دیدند. محتوا سیری چند؟!
مردم درونم مبهوت بودند. فقط عده ی اندکی هلهله می کردند.
خودش هم مُرد باز هم بی آنکه بتواند نمیرد.
مردم هر مملکت در روز استقلالشان خوشحال می شوند و در آن جشن می گیرند، مردم من در روز مستعمره شدنم.
جزیره ی من هزاران روزه است و مردمی که دیگر همه یا کوچ کرده اند و یا مرده اند.