رسته‌ها
بخارای من ایل من
امتیاز دهید
5 / 4.9
با 29 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.9
با 29 رای
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
378
آپلود شده توسط:
khar tu khar
khar tu khar
1392/06/27

کتاب‌های مرتبط

اراده‌ای به نام گاندی
اراده‌ای به نام گاندی
4.8 امتیاز
از 11 رای
حبیب دلها - جلد 3
حبیب دلها - جلد 3
3.8 امتیاز
از 9 رای
روضه الریاحین
روضه الریاحین
4.6 امتیاز
از 23 رای
حبیب دلها - جلد 4
حبیب دلها - جلد 4
3.9 امتیاز
از 9 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی بخارای من ایل من

تعداد دیدگاه‌ها:
10

داستان تفنگ محمد بهمن بیگی و صادق هدایت گیاه‌خوار از این قرار است که محمد بهمن بیگی می‌گفت: در ۲۴ سالگی موقعی که فارغ‌التحصیل شده بودم، کتاب بوف کور صادق هدایت را خواندم. همیشه دلم می‌خواست صادق هدایت را ببینم.
شنیده بودم که روزهای جمعه با عده ای از دوستانش مثل بزرگ علوی، نیما یوشیج و چند نفر دیگر در کافه نادری شمیران جمع می‌شوند و چای می‌خورند و حرف می‌زنند.
روز جمعه‌ای سوار درشکه شدم و به کافه نادری شمیران رفتم. در گوشهٔ کافه، میزی گذاشته‌اند و عده‌ای دورش نشسته اند.
پرسیدم صادق هدایت کدام یک از آن‌هاست؟
گفتند: آن فرد عینکی. رفتم و سلام کردم و گفتم آمده‌ام شما را ببینم. کتاب بوف کور را خوانده‌ام و چند جمله هم از آن را حفظ برایش خواندم.‌ خیلی خوشش آمد. کمی با هم حرف زدیم.
گفت: اهل کجا هستی؟ گفتم: قشقایی هستم و تازه لیسانس حقوق گرفته‌ام.
گفت: چنین جوانی با این قدرت سخنوری و با این قیافه و هیکل برازنده، باید هم قشقایی باشد.
از من پرسید: خب حالا که قشقایی هستی، تفنگ هم داری؟
گفتم: بله تفنگ هم دارم.
گفت: آهو هم می‌زنی؟
گفتم: بله آهو هم می‌زنم.
گفت: تفنگ دست آهو هم می‌دهی؟
فهمیدم که چه می‌گوید. چون هدایت گیاه‌خوار بود و مخالف شکار و کشتن حیوانات.
گفتم فهمیدم چه گفتی.
خیلی مهربانی کرد و احترام. خداحافظی کردم. بعد از مدتی که از تهران به ایل بازگشتم، دو تا تفنگ داشتم که گفتم آن‌ها را آوردند. هردو تا را به پارک بمو بخشیدم.
(‌پارک بمو منطقه حفاظت شده در نزدیکی شیراز بالای دروازه قرآن.)
پدرم ناراحت شد.
گفتم: من دیگر از این به بعد تفنگ در دست نخواهم گرفت.
بعد از تعطیلات به تهران برگشتم.‌
باز به کافه نادری رفتم و کتاب عرف و عادت در عشایر فارس را هم که در آن اشاره کرده بودم چارهٔ درد عشایر فشنگ، تفنگ، جنگ و خونریزی نیست، قلم است و کاغذ و سواد و علم و کتاب، به او تقدیم کردم و گفتم من تفنگ‌هایم را بخشیدم و دیگر شکاری نخواهم کرد.
بعد از این ملاقات، با هم دوست شدیم و مطلبی هم دربارهٔ کتابم نوشت که در مجلهٔ سخن چاپ شد.
بانوی ایل (گفتگو با سکینه کیانی “بهمن بیگی” نشر قلمکده، ۱۳۹۹، به کوشش فرح نیازکار
از صفحهٔ فیسبوک عادل بیابانگرد جوان)
هر مرد به دنبال دو برنو بود ، برنوئی بر دوش و برنوئی بر آغوش...
8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)8-)
[quote='مری بلا']آنها زن زیبا را برنو می نامیدند ، زن بلند قد را نیز برنو می گفتند .مشخص نبود زن را بیشتر دوست داشتند یا برنو را ، ولی هر مرد به دنبال دو برنو بود ، برنوئی بر دوش و برنوئی بر آغوش...[/quote]
جادو همیشه با چوب دستی امکان پذیره....با این نثر بی نظیر، جناب بهمن بیگی یادم انداختن قلم از هر چوب دستی دیگه ای قدرتمندتره....یعنی قلم همون اَبَر چوبدستیه{ر.ک. ب کتاب هری پاتر!}
[quote='مری بلا']آنها زن زیبا را برنو می نامیدند ، زن بلند قد را نیز برنو می گفتند .مشخص نبود زن را بیشتر دوست داشتند یا برنو را ، ولی هر مرد به دنبال دو برنو بود ، برنوئی بر دوش و برنوئی بر آغوش...[/quote]
بیشتر زن زیبا رو به آهو و شکار تشبیه هم میکنن که با برنو باید زدش:D
معمولا هم سر چشمه این فرایند شکار شکل میگرفته
حالا
کو آهویی که بخواد از سرچشمه آب بخوره!!
اونا هم از آب لوله کشی استفاده میکنن.
برنو هم داشته باشی نمیتونی که توی تلگرام بزنیش. نهایتش گوشی خودت رو میترکونی:-)
عاشق بهمن بیگی هستم. خیلی کارش درست بوده
آنها زن زیبا را برنو می نامیدند ، زن بلند قد را نیز برنو می گفتند .مشخص نبود زن را بیشتر دوست داشتند یا برنو را ، ولی هر مرد به دنبال دو برنو بود ، برنوئی بر دوش و برنوئی بر آغوش...
خواهشمند است هرچه سریعتر نسبت به قراردادن لینک دانلود این کتاب اقدام فرمایید.
باتشکر
متاسفانه این کتاب نایاب است و ناشر نیز ظاهرا قصد تجدید چاپ را ندارد. این امر سبب شده تا قیمت این کتاب در بازار سیاه به سی هزار تومان برسد. خواهشمندم ترتیبی اتخاذ گرددکه لینکدانلود حتی برای مدت کوتاهی فعال گردد.
بخارای من ایل من
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک