بی نام
نویسنده:
رسول نژادمهر
امتیاز دهید
نژادمهر در «بی نام» قهرمان سازی نمی کند. در «بی نام» زندانی و بازجو هر دو قربانی هستند. قربانیانی که برای اثبات وجود خود به آزار هم می پردازند. حتا وقتی که زندانی با مقاومت در برابر سخت ترین آزارها از افشای نام خودش هم خودداری می کنه ما با زندانی قهرمانی روبرو نیستیم که برای حفظ اطلاعات یا پایداری بر سر آرمان سکوت می کنه. منطق ساده ی زندانی اینه که بازجویان دنبال یک نام هستند که جرمی را به حسابش بنویسند و او این نام را نمیده چون برای بقای خودش دست و پا میزنه:
«بازجو نمی توانست باور کند که انسانی بدون نام وجود داشته باشد. اما من «بی نام» بودم، کسی نمی دانست کجا به دنیا آمده، کجا زندگی کرده، از کجا آمده و به کجا می روم. سال ها «بی نام» زندگی کرده بودم. بازجو اسامی دوستانم را می خواست تا شاید از آن راه بتواند به اسمم دست یابد. ده ها اسم دادم، اسامی مدرن، اسامی قدیمی، شهری و روستایی. بعد از چند روز گفت: «دروغن. کسانی به این اسامی وجود ندارن!» اسم بدون موسوم عجیب بود. چرا این اسم ها به ذهنم رسیده بودند و چرا معادلی در جهان بیرون نداشتند؟ گفتم: «درست تحقیق نکرده اید، هر اسمی را که به زبان بیاورم، موسوم پا به عرصه ی وجود خواهد گذاشت.» از من آدرس خواست. ده ها نشانی دادم. وقتی مراجعه می کردند، کسانی در آن جا زندگی می کردند که نه مرا دیده بودند و نه می شناختند. خودم را بردند تا خانه ام را نشان دادم، اما خانه ی من نبود. من هم نگفته بودم که خانه ای دارم، من آواره بودم، اما بازجو آدرس خواسته بود، من هم داده بودم. می توانست خانه ی من باشد ولی نبود… فکر می کردند آن ها را دست انداخته ام، عصبانی می شدند و می زدند. غیر انسانی بود. یا نه، انسانی بود. هیچ حیوان دیگری نمی تواند چنین رفتاری داشته باشد. گاه می خواستم اعتراف کنم و راحت شوم. اما فکر می کردم اگر این کار را بکنم در مرگ خودم شریک خواهم بود.» ص ص ۶۹_۷۰
به این ترتیب حکایت «بی نام» بودن نام کتاب هم توضیح داده می شه! البته نویسنده چند جای کتاب این «بی نام» بودن را توضیح میدهد.
«شهر عجیبی داریم. همه در عذاب هستند. مردگان، مردان، زنان، کودکان، کمونیست ها، گداها، حاکمان، زندانیان، نگهبانان. هیچکس شاد نیست. مرده نمی تواند در گورش آرام گیرد و کودک جرأت تولد ندارد. شهر وجود را ویران کرده اید. رستگاری شما نه در خشونت که در عشق است و آزادی.» هیچگاه نطق اش تمام نمی شد. عادت داشت وسط جمله ای رهایش کند و به راه خود برود. گاه روزها خاموش بود. یک روز بر دیوارها برگه هایی چسبانده بود که بر آن ها نوشته بود: «خدای عشق بود. منبع نیرو و زندگی. اگر می خواهید به شهر باز گردد، عشق را آزاد کنید.» مردم نمی توانستند او را باور کنند. در سراسر تاریخ به آنها یاد داده شده بود که با غرایز خود مبارزه کنند و حالا این دیوانه درست عکس آن را می گفت. حرف کمونیست ها را می زد. پس از ماجرای میدان دادگستری و عدم موفقیت شهر در آن، کسی جرأت نداشت به این مسائل فکر کند.»
بیشتر
«بازجو نمی توانست باور کند که انسانی بدون نام وجود داشته باشد. اما من «بی نام» بودم، کسی نمی دانست کجا به دنیا آمده، کجا زندگی کرده، از کجا آمده و به کجا می روم. سال ها «بی نام» زندگی کرده بودم. بازجو اسامی دوستانم را می خواست تا شاید از آن راه بتواند به اسمم دست یابد. ده ها اسم دادم، اسامی مدرن، اسامی قدیمی، شهری و روستایی. بعد از چند روز گفت: «دروغن. کسانی به این اسامی وجود ندارن!» اسم بدون موسوم عجیب بود. چرا این اسم ها به ذهنم رسیده بودند و چرا معادلی در جهان بیرون نداشتند؟ گفتم: «درست تحقیق نکرده اید، هر اسمی را که به زبان بیاورم، موسوم پا به عرصه ی وجود خواهد گذاشت.» از من آدرس خواست. ده ها نشانی دادم. وقتی مراجعه می کردند، کسانی در آن جا زندگی می کردند که نه مرا دیده بودند و نه می شناختند. خودم را بردند تا خانه ام را نشان دادم، اما خانه ی من نبود. من هم نگفته بودم که خانه ای دارم، من آواره بودم، اما بازجو آدرس خواسته بود، من هم داده بودم. می توانست خانه ی من باشد ولی نبود… فکر می کردند آن ها را دست انداخته ام، عصبانی می شدند و می زدند. غیر انسانی بود. یا نه، انسانی بود. هیچ حیوان دیگری نمی تواند چنین رفتاری داشته باشد. گاه می خواستم اعتراف کنم و راحت شوم. اما فکر می کردم اگر این کار را بکنم در مرگ خودم شریک خواهم بود.» ص ص ۶۹_۷۰
به این ترتیب حکایت «بی نام» بودن نام کتاب هم توضیح داده می شه! البته نویسنده چند جای کتاب این «بی نام» بودن را توضیح میدهد.
«شهر عجیبی داریم. همه در عذاب هستند. مردگان، مردان، زنان، کودکان، کمونیست ها، گداها، حاکمان، زندانیان، نگهبانان. هیچکس شاد نیست. مرده نمی تواند در گورش آرام گیرد و کودک جرأت تولد ندارد. شهر وجود را ویران کرده اید. رستگاری شما نه در خشونت که در عشق است و آزادی.» هیچگاه نطق اش تمام نمی شد. عادت داشت وسط جمله ای رهایش کند و به راه خود برود. گاه روزها خاموش بود. یک روز بر دیوارها برگه هایی چسبانده بود که بر آن ها نوشته بود: «خدای عشق بود. منبع نیرو و زندگی. اگر می خواهید به شهر باز گردد، عشق را آزاد کنید.» مردم نمی توانستند او را باور کنند. در سراسر تاریخ به آنها یاد داده شده بود که با غرایز خود مبارزه کنند و حالا این دیوانه درست عکس آن را می گفت. حرف کمونیست ها را می زد. پس از ماجرای میدان دادگستری و عدم موفقیت شهر در آن، کسی جرأت نداشت به این مسائل فکر کند.»
آپلود شده توسط:
kingbook
1392/06/11
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بی نام