40 داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه
امتیاز دهید
کاری از مرجع آموزش زبان ایرانیان
مطالعه چند داستان ها کوتاه و آموزنده در کنار منابع مطالعاتی دیگر زبان، می تواند یادگیری زبان انگلیسی را شیرین تر نماید. همواره یکی از مهمترین عوامل موفقیت در یادگیری زبان های خارجه داشتن انگیزه، هدف و علاقه بوده است.
این کتاب 40 داستان یک صفحه ای و کوتاه انگلیسی به همراه ترجمه فارسی آن می باشد.
بیشتر
مطالعه چند داستان ها کوتاه و آموزنده در کنار منابع مطالعاتی دیگر زبان، می تواند یادگیری زبان انگلیسی را شیرین تر نماید. همواره یکی از مهمترین عوامل موفقیت در یادگیری زبان های خارجه داشتن انگیزه، هدف و علاقه بوده است.
این کتاب 40 داستان یک صفحه ای و کوتاه انگلیسی به همراه ترجمه فارسی آن می باشد.
آپلود شده توسط:
noir
1392/04/14
دیدگاههای کتاب الکترونیکی 40 داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه
ضمنا دوستان من به پخش صوتی داستان و شعر و مطالب انگلیسی علاقه دارم جایی سراغ دارید که دانلود کنم؟ ممنون
پلیس تازه کار
در یک شهر کوچک ، مردی مقداری پول را از یک خانه سرقت کرد. پلیس ها در تلاش بود تا مجرم را پیدا کنند و پس از 2 روز موفق به این کار شدند.آنها او را به اداره پلیس بردند و مقداری پول در کت او پیدا کردند.
در اداره پلیس یک پلیس تازه کار بود و آنها می خواستند کاری به او بدهند.
یکی از پلیس ها گفت: این دزد را بگیر و او را به شهر ببر. تو باید با قطار به آنجا بروی و آن هم خیلی زود حرکت میکند… دیر نکن!
پلیس و مجرم مستقیم به سمت ایستگاه رفتند و در راهشان به یک مغازه نان فروشی رسیدند.
مجرم گفت: ما غذایی نداریم و باید در قطار چیزی بخوریم. مسیر زیادی را تا شهر باید طی کنیم و این وقت زیادی میگیرد. من به مغازه میروم و مقداری نان میخرم. بعد من و تو میتوانیم آن ها را در قطار بخوریم. همینجا منتظرم باش.
پلیس خوشحال شد و با خود فکر کرد: من غذایی برای خوردن در قطار دارم!
او به مجرم گفت: عجله کن! وقت زیادی نداریم.
مجرم وارد مغازه شد و پلیس برای مدت زیادی در خیابان منتظرش ماند.اما وقتی به یاد قطار افتاد ، به مغازه نان فروشی رفت.
پلیس گفت : آن مردی که آمده بود مقداری نان بخرد کجاست؟!
فروشنده پاسخ داد: او از در پشتی خارج شد.
پلیس به سمت در پشتی دوید اما نتوانست مجرم را پیدا کند.پس مجبور شد برگردد و در این مورد با بقیه هم صحبت کند. آن ها بسیار عصبانی شدند و او ناراحت بود.
تمام پلیس های شهر شروع کردند تا دوباره مجرم را بیابند و خیلی زود او را گرفتند.آن ها او را به اداره پلیس برگرداندند و به همان پلیس تازه کار زنگ زدند.
یکی از آن ها گفت: الان! این را بگیر و به شهر ببر و دوباره گمش نکن!
پلیس و مجرم دوباره همان مسیر مستقیم تا ایستگاه را پیش گرفتند و دوباره به همان مغازه رسیدند.
مجرم: همینجا منتظر باش.من میخواهم بروم و مقداری نان بخرم برای سفرمان.
پلیس: اوه نه! تو دفعه قبل این کار را کردی و بعد در رفتی! این دفعه من به مغازه میروم و نان میخرم و تو باید اینجا منتظرم باشی!
ببخشید اگه ترجمه اش زیاد خوب نشده........:-)
In a small town a man stole some money from a house. The police began to look for the thief, and they found him in 2 days. They brought him to the police station and found some of the money in his coat.
There was a new policeman at the police station, and they wanted to give him some work.
Take this thief to the city (said one of them)
You must go there by train, and it goes very soon. Don't be late.
The policeman and the thief set out along the road to the station. On their way they came to a shop. In this shop bread was sold.
"We have no food and we must eat something in the train (said the thief) It is long way to the city and it will take a long time. I'll go into this shop and buy some bread. Then you and I can eat it in the train. Wait here for me. The policeman was glad" I'll have some food in the train" he thought "be quick" he said to the thief. "We haven't much time"
The thief went into the shop, and the policeman waited in the street for a long time. But then he began to think about the train, and at last he went into the shop.
"Were is the man who came in here to buy some bread?"(policeman said) " He went out of the back door" (said the shopkeeper)
The policeman ran out of the back door, but he could not find the thief. So he had to go back to the police station and tell the others about it. They were very angry with him and he was very unhappy.
All the police of the town began to look for the thief again, and they soon caught him. They brought him back to the police station and called the same policeman.
"Now" (said one of them angrily)
" Take him to the city, and don't lose him again!"
The policeman and the thief set out again along the same road to the station, and they came to the same shop.
Thief: wait here, I want to go into that shop and buy some bread for our journey.
Policeman: Oh no! You did that before and you ran away. this time, I'll go into the shop and buy the bread, and you must wait here for me.
:)):)):))