رسته‌ها
عبور از خاتمی
امتیاز دهید
5 / 3.6
با 110 رای
امتیاز دهید
5 / 3.6
با 110 رای
نویسنده: جمعی از نویسندگان

این کتاب شامل مقالاتی است از بزرگان جریان اصلاح طلبی در ایران:
سعید حجاریان
حسین بشیریه
علیرضا علوی تبار
محسن آرمین
علیرضا جلایی پور
هاشم آقاجری
محمد رضا تاجیک.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
148
آپلود شده توسط:
poorfar
poorfar
1392/01/15

کتاب‌های مرتبط

برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی عبور از خاتمی

تعداد دیدگاه‌ها:
1557
نقل قول:دوستانی که خدمت تشریف بردن یه کم در مورد اخلاق پادگانی توضیح میدن؟

از این لینک می‌توانید خیلی خوب و البته توپ! دریابید: http://ketabnak.com/comment.php?dlid=4103
1. از انسان فقط دوبار اندازه‌گیری به عمل می‌آورند: یکبار هنگامی که روانهٔ پادگان می‌شود بار دوم هنگامی که راه آن دنیا را در پیش می‌گیرد.
2. وقتی شما را به پادگان می‌برند صورت‌تان دو تا استخوان دارد، امّا فرمانده‌تان معتقد است که صورت سرباز مطلقاً آنهمه استخوان نمی‌خواهد. و از این‌رو، از همان شروع خدمت، آن دو استخوان را تبدیل به یک استخوان می‌کنند.
3. امر همشکلی! منجر به آن می‌شود که همهٔ موهاتان را از ته بتراشند، جامهٔ متحدالشکل به‌تان بپوشانند و اجازه ندهند به چیزی فکر بکنید. آن‌چه بخصوص حایز اهمیت فراوان است همین «فکر نکردن» است که یکی از ضروری‌ترین شروط همشکلی به‌شمار می‌رود:
- سرباز حق ندارد فکر بکند! اگر بنا بود همه فکر بکنند که، دیگر برای جناب سرگرد کاری باقی نمی‌ماند که بکند. سرباز، فقط باید گوش کند و اجرا کند، نه اینکه فکر بکند.
4. «نظام گرفتن» که توجه خاصی به آن مبذول می‌شود؛ آن است که همه را در یک خط قرار بدهند تا کسی هوس جلو پریدن نکند.
5. در آنجا، نه تنها «نظام گرفتن»، که «قدم‌رو رفتن» را هم یادت می‌دهند. نه حق داری عقب بمانی، نه مجازی جلو بیفتی، بلکه طول قدم‌هایت باید درست به اندازهٔ طول قدم‌های افرادی باشد که از پس و از پیشت گام برمی‌دارند. چپ، راست! چپ، راست!
6. آنگاه که هنر «قدم‌رو رفتن» را فرا گرفتید تعلیم در جا زدن و پا کوفتن آغاز می‌شود. در پادگان پا کوفتن را بلد بودن، اهمیت زیادی دارد. چنانچه دسته، پا کوفتن را چنان یاد بگیرد که از زیر پاشنهٔ کفش‌های افرادش جرقه بجهد، فرماندهٔ دسته مورد تشویق قرار خواهد گرفت.
7. بعد از آن‌که نظام گرفتن و پا کوفتن را یاد گرفتی، تعلیم احترام گذاشتم به مافوق آغاز می‌شود. در اجتماع، اگر به یکی سلام نکنی، عملت دور از ادب و نزاکت تلقی می‌شود. امّا هرگاه در پادگان از سلام کردن غفلت کنی جنایتی نابخشودنی مرتکب شده‌ای.
8. باری، بعد از فرا گرفتن فن احترام گذاری، تفنگ به دستت می‌دهند و درست از همان لحظه است که تو به تفنگت تعلق پیدا می‌کنی، نه تفنگ به تو!
9. تیراندازی را در بدو امر با فشنگ مشقی یادت می‌دهند، یک روز خدا، فشنگ جنگی را می‌گذارند کف دستت و هدف تعلیمی را هم در فاصلهٔ معینی نصب می‌کنند که مترسکی است شبیه آدم و به‌ات دستور می‌دهند به طرف آن تیراندازی کنی تا دستت برای آدم کشتن راه بیفتد!

خلاصه از کتاب خدمت وظیفه نویسنده: برانیسلاو نوشیچ
منظور اصلی از اخلاق پادگانی همون اجرای قوانین پادگان و نظامی گری در جامعه س
مثل:
سئوال کردن ممنوع (ارتش چرا نداره!)
اجرای سیستم سلسله مراتبی در جامعه(مردم مثل سرباز و مسئولان مثل سرهنگ و تیمسار)
تنبیه برای همه و تشویق برای یک نفر(دوستمون اشاره کرد)
اختناق و جلوگیری از انتشار اطلاعات (مثل عملکرد حفاظت اطلاعات در پادگانها)
تعین تکلیف کردن و ایجاد الگو برای زندگی عمومی و خصوصی مردم(سرباز از حداقل ابتکار عمل برخورداره و باید تابع دستور باشه)
متاسفانه بیشتر از این حضور ذهن ندارم ولی به کلیه اعمالی که در پادگانهای نظامی اجرا میشه و سردمداران اون کشور سعی دراجرای اون قوانین در جامعه رو دارن، اخلاق پادگانی گفته میشه!
معمولا در سیستم های توتالیته که توسط نظامیان اداره میشه به وضوح میشه این مورد رو مشاهده کرد مثل کره شمالی
دوستانی که خدمت تشریف بردن یه کم در مورد اخلاق پادگانی توضیح میدن؟

مهمترین اخلاق پادگانی اینست که
تنبیه برای همه و تشویق برای یک نفر
اسلحه ناموس شماست
شما در هر حال باید یک امربر باشی
و موارد دیگر که فعلا نیازی به بیانش نیست .
دوستانی که خدمت تشریف بردن یه کم در مورد اخلاق پادگانی توضیح میدن؟

خلاصه و مفید میگم: من خدمت مقدسم! تو یه سازمان نظامی که نه ارتش بود و نه نیروی انتظامی!! انجام شد. نمونه ای کوچک از اخلاق پادگانی اینکه دوران آموزشی زمان ورود به پادگان وسایلت رو میگشتن و اگه ژیلت یا تیغ داشتی دور مینداختن و اگه مثلا تو شهری رفته بودی و صورتت رو با تیغ تراشیده بودی و برمیگشتی یا توی شامگاه یا صبحگاه مجبورت میکردن صورتت رو واکس مشکی بزنی.
آره اخوی اخلاق پادگانی اینه!!
صداقت جم جان . من سکوت در این انتخابات را بالاترین فریادها میدانم .
این را هم میدانم که با توجه به شرایط کشور و منطقه ممکن است بهای گزافی بابت این سکوت بپردازم ( بپردازیم ) اما من در این زمین بازی خواهم کرد .
( دوست نازنینم تو از دل چاک چاک بعضی ها خبر نداری و یقین بدان که منظورم وقایع 88 نیست )
حالا یه بار دیگه میتونیم رای بدیم و به دنیا ثابت کنیم که ...

وقتی اوضاع بر وفق مراد است باید رای بدیم تا دنیا بفهمد که ما هم اهل دلیم و مردمی از جنس دیگرمردم دنیاییم. با رای دادنمون ثابت کنیم که وحشی نیستیم و تروریست نیستیم و .... از این حرفای من در آوردی و جوون پسند و دختر پسری.
وقتی هم اوضاع بر وفق مراد نیست خب دیگر توضیحی ندارد باید خفه خون بگیریم و کمی هم از انسانیت بگوییم .
!!!!!!!!!!!!!
http://www.asriran.com/fa/news/279123/%D8%A8%D9%88%D8%B3%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AD%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF%DB%8C-%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF-%D8%B9%DA%A9%D8%B3
حکایتی هم در مذمت...
روزی روزگاری در جنگلی شیر جوانی زندگی میکرد و روباهی. روباه برای اینکه از ته مانده ی غذای شیر بهره ای ببرد به ملازمتش درآمد اما ذکاوت ایجاب می‌کرد احتیاط هم بکند. چون آن چرب زبانی و مکر و حیله جزئی از ذاتش بود بنای لابه و چاخان! گذاشت که:
روزی روزگاری من ِ کمترین ملازم مرحوم پدرتان بودم. الحق که لقب سلطان برآزنده شان بود... ای نور به قبرت ببارد (ایجایش مثلا گریه هم کرد!)
شیر جوان گفت: من هم پسر همان پدرم!
روباه گفت: 60%!
روباه برای نشان دادن قدرت و چابکی به شیر پیشنهاد داد به شکار بروند، شیر جوان ِ با زور ِ بازو، آهویی شکار کرد و با روباه خوردند. ناهار! که تمام شد روباه برای خلاص شدن از شر احتمالی شیر برنامه ای ریخت؛ همانطور که داشت با انگشت! روی زمین خط می کشید گفت: یادش بخیر! قدیمها که با مرحوم پدرتان می‌آمدیم شکار، برای تفریح ِ بعد از ناهار من دستان مرحوم سلطان را با روده ی آهو می بستم و وقتی کمی خشک می شد ایشان به طرفة العینی از هم می دریدشان!
شیر جوان گفت: این که من هم می توانم؛ گفتم که من فرزند همان پدرم.
القصه روباه دستهای شیر را از پشت بست و شیر را پشت به آفتاب نشاند تا روده ها بخشکد. وقتی خشکید گفت: دوست عزیز پدرت هم همچین مالی نبود ؛انصافا تو در هر چیز به پدرت نرفته باشی در حماقت لنگه ی خودش هستی! این را گفت و با دو انگشت لپ های شیر را کشید و با سر خوشی رفت که رفت.
شیر قصه ی ما هر چه زور و زاری زد بی فایده بود، روده وقتی بخشکد از پولاد هم محکم تر می شود، دیگر رمقی نداشت، افتاد و از هوش رفت. موش کوری بوی روده را شنید و آمد و شروع کرد به خوردن غذای لذیذ. شیر وقتی نفسش چاق شد موش را دید و دید که دستانش آزاد شده، ایستاد، خودش را تکاند، سرش را پائین انداخت و رو به کوه به راه افتاد.
موش قصه عینک آفتابی اش را روی بینی جابجا کرد و گفت: سلطان خدا بد نده! زده به سرت!؟ شیر با آهی از نهاد گفت: سلطان؟ جنگلی که ببندش روباه باشد و بازکنش موش، خر هم سلطانش نمی‌شود. (گرچه سلطانش خر شد!)
این هم ربطی به انتخابات نداشت.
برادر جلیلی دوست فعلا که کاندیداتون دیگه کاندیدای بیت نیست
خبر که داری بیت نظر انداخته به ولایتی؟؟؟
البته درباره ولایتی هم دل خونی دارم که مپرس
ولی اگر بگم نظر به دست تیغ تیز ناظر می افتد
من تنها چیزی که از دوران اصلاحات می تونم بگم حداقلش اینکه یاد ندارم نگرانی قیمت سکه و طلا و ارز در خاندان ما بوده باشه
والا ما اون موقع با 20میلیون همین خونه ای که داریم رو خریدیم
پول کار مادر مدیرم در آموزش پرورش هم کفاف ماه را می داد
الان که برادر کار می کنه
بنده نیمچه حرکتی دارم
مادر هم حقوق بازنشستگی داره هم دوباره داره مدیریت می کنه
باز ته ماه در حال بالانس برای فراموشی خالی بودن جیب هستیم
آن قدیم ها؛ زمان اربابها! روستای ما یک اربابی داشت که صدایش می زدند امیر. هنوز هم نوه و نتیجه هایش با پسوند امیر ارباب مشهورند. یک پسرک ولگردی هم بود در ده ما به نام مقود! این امیر ما سیگار وینستون می کشید، عقابی! روزی ارباب از مسیری می‌گذرد، مقود را میبیند که دارد سیگار می‌کشد؛ می پرسد چی می‌کشی؟ مقود سینه جلو می‌دخد و با آب و تاب می‌گوید فِلِستوون! امیر می‌گوید: بنا باشد من که امیرم ونستون بکشم و تو هم بکشی؛ من نمی‌کشم.
راهش را گرفت و رفت و دیگر هم نکشید، نه وینستون نه بهمن نه 57.
روی حرف ماندن رسمی بود که پاک دارد فراموش می‌شود.
ببخشید اگه ربطی نداشت.
عبور از خاتمی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک