سلام. ابتهاچ به نظر من بزرگترین و ازنظر احساس بالاترین شاعر به راحتی در کلمه و جمله بندی شعراش میتونید بفهمید چقدر خالص...و سرشار از استعاره مکنیه است اشعارش ..عاشقشم...
سلام. ابتهاچ به نظر من بزرگترین و ازنظر احساس بالاترین شاعر به راحتی در کلمه و جمله بندی شعراش میتونید بفهمید چقدر خالص...و سرشار از استعاره مکنیه است اشعارش ..عاشقشم...
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است افسوس
که بال مرغ اوازم شکسته است
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گذارد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
که در رگهام جای خون روان است
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
« ز چشمی که چون چشمهء آرزو ، پرآشوب و افسونگر و دلرباست ... *
.. به سوی من آید نگاهی ز دور ، نگاهی که با جانِ من آشناست ... *
تو گویی که بر پشتِ برقِ نگاه نشانیده امواجِ شوق و امید ... *
.. که باز این دلِ مرده جانی گرفت ، سراسیمه گردید و در خون تپید ... »
جالب بود
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سراب
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است افسوس
که بال مرغ اوازم شکسته است
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گذارد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
که در رگهام جای خون روان است
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
ممنون از کتابهای مفیدتون
انشالله از این بهتر هم بشه
در پناه حق باشید...:-)
.. به سوی من آید نگاهی ز دور ، نگاهی که با جانِ من آشناست ... *
تو گویی که بر پشتِ برقِ نگاه نشانیده امواجِ شوق و امید ... *
.. که باز این دلِ مرده جانی گرفت ، سراسیمه گردید و در خون تپید ... »
جالب بود
ممنون از کتابناک ... ابتهاج را دوست دارم و میخوانمش بارها ...