کتاب فکاهی صد حکایت
امتیاز دهید
جمعآوری: ع. ه. کودک
حکایت اول:
شخص متمولی برای شکار به بیابان رفت. غروب شد. ناچار به آسیابی پناه برده و استمداد طلبید. آسیابان او را در جائی خوابانید. شخص متمول گفت: خواهش می کنم مرا صبح زود از خواب بیدار کن که بشهر بروم.
اتفاق آسیابان از لباس آن شخص خوشش آمده و آنها را پوشید. صبح قبل از طلوع آفتاب شخص را بیدار کرد و مهمان بیچاره در تاریکی لباسهای آسیابان را عوضی پوشیده براه افتاد پس از رفتن مقداری راه هوا روشن شده دید لباسهایش آردی است. با حالت عصبانی به آسیاب برگشته گفت: مردیکه من گفتم مرا صدا کن تو خودت را بیدار کردی؟!...
حکایت اول:
شخص متمولی برای شکار به بیابان رفت. غروب شد. ناچار به آسیابی پناه برده و استمداد طلبید. آسیابان او را در جائی خوابانید. شخص متمول گفت: خواهش می کنم مرا صبح زود از خواب بیدار کن که بشهر بروم.
اتفاق آسیابان از لباس آن شخص خوشش آمده و آنها را پوشید. صبح قبل از طلوع آفتاب شخص را بیدار کرد و مهمان بیچاره در تاریکی لباسهای آسیابان را عوضی پوشیده براه افتاد پس از رفتن مقداری راه هوا روشن شده دید لباسهایش آردی است. با حالت عصبانی به آسیاب برگشته گفت: مردیکه من گفتم مرا صدا کن تو خودت را بیدار کردی؟!...
آپلود شده توسط:
Lantern
1391/12/10
دیدگاههای کتاب الکترونیکی کتاب فکاهی صد حکایت
مرسی کتابناک.