رسته‌ها
کتاب فکاهی صد حکایت
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 21 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 21 رای
جمع‌آوری: ع. ه. کودک

حکایت اول:
شخص متمولی برای شکار به بیابان رفت. غروب شد. ناچار به آسیابی پناه برده و استمداد طلبید. آسیابان او را در جائی خوابانید. شخص متمول گفت: خواهش می کنم مرا صبح زود از خواب بیدار کن که بشهر بروم.
اتفاق آسیابان از لباس آن شخص خوشش آمده و آنها را پوشید. صبح قبل از طلوع آفتاب شخص را بیدار کرد و مهمان بیچاره در تاریکی لباسهای آسیابان را عوضی پوشیده براه افتاد پس از رفتن مقداری راه هوا روشن شده دید لباسهایش آردی است. با حالت عصبانی به آسیاب برگشته گفت: مردیکه من گفتم مرا صدا کن تو خودت را بیدار کردی؟!...
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
35
آپلود شده توسط:
Lantern
Lantern
1391/12/10

کتاب‌های مرتبط

فکاهیات عطا
فکاهیات عطا
4.6 امتیاز
از 5 رای
ملانصرالدین
ملانصرالدین
4.3 امتیاز
از 9 رای
چمن در قیچی
چمن در قیچی
4.6 امتیاز
از 167 رای
لطیفه های پزشکی
لطیفه های پزشکی
4.3 امتیاز
از 8 رای
لطیفه ها
لطیفه ها
4.5 امتیاز
از 8 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی کتاب فکاهی صد حکایت

تعداد دیدگاه‌ها:
2
کتاب فکاهی صد حکایت
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک