مقالات شمس تبریزی
مصحح:
احمد خوشنویس
امتیاز دهید
استاد فروزانفر در مقدمه می گوید:
«کتاب مقالات عبارتست از مجموع آنچه شمس تبریزی در مجالس بیان کرده و سوال و جوابهایی که میان او و مولانا یا مریدان و منکران ردّ و بدل شده است
قابل انکار نیست که مرموز ترین فصول تاریخ زندگی مولانا جلال الدین رومی همان داستان پیوستگی و ارتباط او با شمس الدین تبریزی می باشد که بسبب نبودن اطلاع و آگاهی از چگونگی آن غالب متقدمین و متاخرین آن حکایت را بطور افسانه نوشته بودند
اینک کتاب مقالات پرده از روی بسیاری از این رموز و اسرار بر می دارد،و علت ارتباط و فریفتگی مولانا را به شمس تا حدّی واضح می سازد.
و بر خلاف مشهور،او را دانائی بصیر،و شیفته ی حقیقت،و شایسته ی مرشدی معرفی می کند و این خود به تنهایی سبب اهمیت این کتاب خواهد بود.
علاوه بر فوائد تاریخی نظر بآنکه شمس الدین،مبدا زندگی جدیدی برای مولانا شده است،شاید هر یک از محققین مایل باشند از مبادی افکار و تعالیم او اطلاع یابند،این نتیجه هم از کتاب مقالات بدست می آید.
چه مابین آن و مثنوی ارتباطی قوی موجود است،و مولانا بسیاری از قصص و مطالب مقالات را در مثنوی مندرج ساخته است.
از حیث لطف عبارت،و دلپسندی و زیبایی الفاظ هم کتاب مقالات دارای اهمیت بسیار و
یکی از گنجینه های ادبیات و لغات فارسی است.»
مولانا جلال الدین در دفتر اول مثنوی می فرماید:
شمس تبریزی که نور مطلق است
آفتاب است و ز انوار حق است
چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آمد چونکه بُردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
من چه گویم؟ یک رگم هشیار نیست!
شرح آن یاری که او را یار نیست...
تا نگردد خون دل و جان جهان
لب بدوز و دیده بر بند این زمان
فتنه و آشوب و خون ریزی مجوی
بیش از این از شمس تبریزی مگو!
بیشتر
«کتاب مقالات عبارتست از مجموع آنچه شمس تبریزی در مجالس بیان کرده و سوال و جوابهایی که میان او و مولانا یا مریدان و منکران ردّ و بدل شده است
قابل انکار نیست که مرموز ترین فصول تاریخ زندگی مولانا جلال الدین رومی همان داستان پیوستگی و ارتباط او با شمس الدین تبریزی می باشد که بسبب نبودن اطلاع و آگاهی از چگونگی آن غالب متقدمین و متاخرین آن حکایت را بطور افسانه نوشته بودند
اینک کتاب مقالات پرده از روی بسیاری از این رموز و اسرار بر می دارد،و علت ارتباط و فریفتگی مولانا را به شمس تا حدّی واضح می سازد.
و بر خلاف مشهور،او را دانائی بصیر،و شیفته ی حقیقت،و شایسته ی مرشدی معرفی می کند و این خود به تنهایی سبب اهمیت این کتاب خواهد بود.
علاوه بر فوائد تاریخی نظر بآنکه شمس الدین،مبدا زندگی جدیدی برای مولانا شده است،شاید هر یک از محققین مایل باشند از مبادی افکار و تعالیم او اطلاع یابند،این نتیجه هم از کتاب مقالات بدست می آید.
چه مابین آن و مثنوی ارتباطی قوی موجود است،و مولانا بسیاری از قصص و مطالب مقالات را در مثنوی مندرج ساخته است.
از حیث لطف عبارت،و دلپسندی و زیبایی الفاظ هم کتاب مقالات دارای اهمیت بسیار و
یکی از گنجینه های ادبیات و لغات فارسی است.»
مولانا جلال الدین در دفتر اول مثنوی می فرماید:
شمس تبریزی که نور مطلق است
آفتاب است و ز انوار حق است
چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آمد چونکه بُردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
من چه گویم؟ یک رگم هشیار نیست!
شرح آن یاری که او را یار نیست...
تا نگردد خون دل و جان جهان
لب بدوز و دیده بر بند این زمان
فتنه و آشوب و خون ریزی مجوی
بیش از این از شمس تبریزی مگو!
آپلود شده توسط:
poorfar
1391/08/08
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مقالات شمس تبریزی
از زبان شمس:
۞
آنچه تو را برهاند، بنده ی خداست، نه نبشته ی مجرد.
:. . . .
مراد از کتاب الله مصحف نیست، آن مردی است که راهبر است.
کتاب الله اوست، آیت اوست، سوره اوست، در آن آیت آیت هاست.
:. . .
مرا رساله ی محمد رسول الله سود ندارد، مرا رساله ی خود باید. اگر هزار رساله بخوانم که تاریک تر شوم.
:. .
هرکه بر این سِر واقف شود و آن معامله ی او شود به صد هزار شیخ التفات نکند. از مرگ کجا غم خورَد؟ به سَر کجا التفات کند.
حیوان به سَر زنده است، آدمی به سِر زنده است.
:.
با خلق اندک اندک بیگانه شو. حق را با خلق هیچ صحبت و تعلق نیست. ندانم از ایشان چه حاصل شود؟
کسی را از چه باز رهانند یا به چه نزدیک کنند؟
:.:
( هر یکی به چیزی مشغول و به آن خوشدل و خرسند. بعضی روحی بودند، به روح خود مشغول بودند، بعضی به عقل خود، بعضی به نفس خود. تو را بیکس یافتیم. همه یاران رفتند به سوی مطلوبان خود و تنهات رها کردند...) من یار بی یارانم!
: . :
بر دلها مُهر است و بر زبان ها مُهر است و بر گوش ها مُهر است. اندکی پرتو می زند، اگر شکر کند افزون کند.
خنک آن که چشمش بخسبد و دلش نخسبد. وای بر آن که چشمش نخسبد و دلش بخسبد.
.:.
۞
می باید برای شناختشان به خود نویسنده یا گوینده رجوع کرد...
از زبان شمس
*هر که شــــاخ را گرفت،شکست و فرو افتاد... و هر که درخــــت را گرفت،همه ی شــــاخ آنِ اوست...
*اگر به عرش روی،هیچ سود نباشد،و اگر زیر طبقه ی هفت زمین،هیچ سود نباشد... درِ دل می باید که بــــاز شود.
جان کندنِ همه ی انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود.این می جُستند.
همه ی عالَم، در یک کس است.چون خـــود را دانست،همــــه را دانست.
*روزی مرا دید. می گوید: «آخر مرا برهان از این مشکل! هرگز دوستی یکرویه نباشد،من دلسوز توام و تو را دلسوز خود می دانم و مرا چنین در حجاب می داری؟
گفتم : آری،مرا قاعده اینست،که هر که را دوســـت دارم،از آغاز،با او همه قهر کنم،تا همــــگی از آنِ او باشم.
*«منصور» را هنوز روح،تمام جمال ننموده بود،و اگر نه،«انا الحق» چگونه گوید؟ «حق» کجا و «أنا» کجا؟ این أنا چیست؟ «حرف» چیست؟
در عالَمِ روح نیز اگر غرق بودی،حرف کِی گنجیدی؟! «الف» کی گنجیدی؟ «نون» کی گنجیدی؟
«من» کو؟! مرا خبر نیست.اگر مرا ببینی،سلام برسان!
*تا «جـــان» داری بکوش! پیش از آنکه مُنادی اجل برآید! این منادی می شنوی چه می گوید بر سر مِناره؟ می گوید:
یکی را از شهر بیرون می کنند.بیایید تا زودتر بیرون بَرَند،که اگر بیرون نبرند،همه خانه را رها کنند،از «گَند» او بگریزند...
*هر «قصـــّه ای» را «مغزی» هست،قصه را جهت آن مغز آورده اند بزرگان،نه از بهرِ دفعِ ملالت...
به صورت «حکایت» برای آن آورده اند،تا آن «غرض» در آن بنمایند.
*«عقل» تا «درگاه» می بَرَد،اما «اندرون خانه» ره نمی بَرَد: آنجا عقل حجاب است و دل حجاب و سر حجاب...
عقل سست پای است.از او چیزی نیاید،اما او را هم بی نصیب نگذارند. حادث است و حادث تا به درِ خانه راه بَرَد،
اما زَهره ندارد که در «حَرَم» رود.
*کافران را دوست می دارم...از این وجه که دعویِ دوستی نمی کنند.می گویند: آری،کافریم،دشمنیم.
اکنون دوستیش تعلیم دهیم،«یگانگیش» بیاموزیم...
اما این که دعوی می کند که «من دوستم» و نیست،«پُر خطر» است!
(بنده از وقتی این کتاب به دستم رسید،دامنم از دست برفت!
اگر عمری بود،باز هم از جملات سنگین و رنگین این آسمانی مرد،در زیر این کتاب می نگارم،تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...)
بسیار بسیار ممنونم:-)
مولانا هر آنچه دارد به او میدهد شخص همه را گرفته و میگوید من میروم تا شمس رابیاورم . و میرود و دیگر باز نمیگردد .
شاگردان از مولانا میپرسند این شخص یک کلاش بود و سرت کلاه گذاشت .
مولانا میگوید میدانستم که دروغ میگوید اگر راست میگفت که جانم را هم به او میدادم .
بنگر که تا چه حد است نهایت عشق