ضد اعتراف
نویسنده:
مریم سلیمانی
امتیاز دهید
از خستگی نا نداشتیم. آنقدر با فرشته راه رفته بودیم که عینهو دور از جوون میت بی حال و بی رمق رسیدم خانه. کلید که انداختم همه خانه رو سرم خراب شد. علی با بچه ها نیومده بود. بدون اینکه کیف و وسایلم را جایی بذارم رفتم سراغ تلفن. مامان سلام....علی نیومده؟... نگفته کی کارش تموم می شه؟ امشبم دیرمیاد من که گفته بودم.... ای وای مامان پس من الان خودم میام سراغ بچه ها...... نه مامان قربونت آقاجونم خسته است....صفحه های دفتری را که دستش بود آنقدر تند و با اطمینان ورق زد که انگار تمام آن دفتر را حفظ کرده. موزیک ملایمی شنیده میشد. خیلی ملایم. بعد ناگهان عین ارشمیدس بعد از حمام فریاد زد: بله خوب گوش بدین این بچه یازده ساله توی این قسمت از دفترچه چی نوشته! و با تمام احساس شروع کرد به خواندن....دیگر ترس از مرز خود گذشته بود و به لرز تبدیل شده بود. با خوف تمام از پله ها پایین آمدم. مردها مثل اینکه به طبقه دوم رفته بودند. راهم را گرفتم و از ساختمان خارج شدم. آمبولانس دم در منتظر بود. آقای سیروسی، مسئول دستگیری بیماران روانی فراوانی. باز هم تیمارستان! از این دیوانه خانه که بهتر است!
بیشتر
آپلود شده توسط:
Reza
1388/06/13
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ضد اعتراف
ممنون