ای سیمرغ راز آموز
بنگر اینجا در نبرد این دژ آیینان
عرصه بر آزادگان تنگ است
کار از بازوی مردی و جوانمردی گذشته است
روزگار رنگ و نیرنگ است
گفته بودی گاه سختی ها
درحصار شوربختی ها
پرتو در آتش اندازم به یاری خوانمت باری
اینک اینجا شعله ای برجا نمانده در سیاهی ها
تا پرت در آتش اندازم
و به یاری خوانمت
سلام
اغااااااااااااا تعدادی از کتابا که ناشر مشخص نیست و نمیشه دانلود کرد ...
اخه چرا میزارید تو سایت...؟ کتابهای حسین پناهی و..... نمیشه دانلود کرد...؟ چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟
در هر حال از زحمات شماااااا سپاس بیکران دارم....
[quote='ketabi!!']با درود بی کران
برخی از اشعار این شاعر گران قدر ، به نظر آشنا نوایی است
بوی شب های اخوان و نیماو معاصرین را به مشام می چکاند.[/quote]
بیتردید محمدرضا شفیعی کدکنی سرآمد روزگار است در شعر و اندیشه و دانش
خدایش نگاهدار باشد.
تا گشودم چشم
رفته بود ان کاروان و مانده بود از او
گرد انبوهی پریشان
چون تنوره ی دیو
در صحرا
و اینک اینجا مانده من خاموش و سرگردان
با گروهی حسرت و هیهات
دیگر هرگز
نه توان راه پیمودن
به سوی کاروان رفته تا بس دور
نه دگر باور بدان افسانه و لالایی شیرین
مانده از این سو
رانده از انجا
دیر شد هنگام بیداری
ای خوش ان دنیای خاموشی
و سکوت پرنیان پوش فراموشی
دیدگاههای کتاب الکترونیکی شبخوانی
بنگر اینجا در نبرد این دژ آیینان
عرصه بر آزادگان تنگ است
کار از بازوی مردی و جوانمردی گذشته است
روزگار رنگ و نیرنگ است
گفته بودی گاه سختی ها
درحصار شوربختی ها
پرتو در آتش اندازم به یاری خوانمت باری
اینک اینجا شعله ای برجا نمانده در سیاهی ها
تا پرت در آتش اندازم
و به یاری خوانمت
امیدوارم که همیشه سالم باشه
اغااااااااااااا تعدادی از کتابا که ناشر مشخص نیست و نمیشه دانلود کرد ...
اخه چرا میزارید تو سایت...؟ کتابهای حسین پناهی و..... نمیشه دانلود کرد...؟ چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟
در هر حال از زحمات شماااااا سپاس بیکران دارم....
برخی از اشعار این شاعر گران قدر ، به نظر آشنا نوایی است
بوی شب های اخوان و نیماو معاصرین را به مشام می چکاند.[/quote]
بیتردید محمدرضا شفیعی کدکنی سرآمد روزگار است در شعر و اندیشه و دانش
خدایش نگاهدار باشد.
رفته بود ان کاروان و مانده بود از او
گرد انبوهی پریشان
چون تنوره ی دیو
در صحرا
و اینک اینجا مانده من خاموش و سرگردان
با گروهی حسرت و هیهات
دیگر هرگز
نه توان راه پیمودن
به سوی کاروان رفته تا بس دور
نه دگر باور بدان افسانه و لالایی شیرین
مانده از این سو
رانده از انجا
دیر شد هنگام بیداری
ای خوش ان دنیای خاموشی
و سکوت پرنیان پوش فراموشی