تهرانجلس
نویسنده:
ابراهیم نبوی
امتیاز دهید
✔ مجموعه داستان طنز : تب عشق - لیلی و مجنون - هدیه - خل - آقای شایسته - مردی برای فروش - تهرانجلس و...
بخشی از کتاب:
«دستش را داخل جیبش برد. انگشتها که به بسته کذایی رسید دوباره بوی عطر در بینیاش پیچید و انگار در خیابان پیچید. خیابان را با سرعت زیر چرخها گذراند. همان تابلوها، همان ساختمانهای بلند، همان ماشینها و همان شهر گرم و دم کرده. مهری دیروز گفته بود، یا پریروز بود، یادش نمیآمد، گفته بود امسال هم یادت میره. و او در تقویمش، در دفتر یادداشت روزانهاش، لای کتابی که میخواند، در تقویم رو میزی و هر جا که میشد یادداشت گذاشته بود که یادش نرود و یادش نرفته بود. و تازه بستهبندی را که از فروشنده قد بلند بوشهری گرفت و موقع سوار شدن مچ دستش را که بو کرد و جعبه را که در جیبش گذاشت تازه خیالش راحت شد. هر دو سال اول سالگرد ازدواجشان را فراموش نکرده بود. هر دو سال کتاب خریده بود. کتاب چهار جلدی قطور و دیوان حافظ که دو سال بود در ردیف دوم کتابخانه چوبی گذاشته بودند. و پارسال را یادش رفته بود و مهری خانم گفته بود که دیدی گفتم فراموش میکنی. و چند روزی که گذشته بود کتاب خریده بود و مهری خانم یک هفته بعد کتاب را خوانده بود و احساس بدی داشت، چرا یادش میرفت؟ برایش مهم نبود؟! چرا؟ مهری خانم میگفت چرا برایت مهم نیست؟ میگفت: چه فرقی میکند کی ازدواج کرده باشیم؟ اگر همیشه تو را در ذهن داشته باشم مهم است، مگر نه؟ و مهری خانم با تمام چشم نگاهش میکرد و میگفت: نه. و چند روز پیش بود که مهری خانم گفته بود یادت میرود، شرط میبندم و شرط بسته بودند و یادش نرفته بود. راستی، چرا عطر خریده بود؟ راستی، چرا عطر خریدم؟ میخواست فقط برای او باشد، خیلی خصوصی میخواست باشد.»
بیشتر
بخشی از کتاب:
«دستش را داخل جیبش برد. انگشتها که به بسته کذایی رسید دوباره بوی عطر در بینیاش پیچید و انگار در خیابان پیچید. خیابان را با سرعت زیر چرخها گذراند. همان تابلوها، همان ساختمانهای بلند، همان ماشینها و همان شهر گرم و دم کرده. مهری دیروز گفته بود، یا پریروز بود، یادش نمیآمد، گفته بود امسال هم یادت میره. و او در تقویمش، در دفتر یادداشت روزانهاش، لای کتابی که میخواند، در تقویم رو میزی و هر جا که میشد یادداشت گذاشته بود که یادش نرود و یادش نرفته بود. و تازه بستهبندی را که از فروشنده قد بلند بوشهری گرفت و موقع سوار شدن مچ دستش را که بو کرد و جعبه را که در جیبش گذاشت تازه خیالش راحت شد. هر دو سال اول سالگرد ازدواجشان را فراموش نکرده بود. هر دو سال کتاب خریده بود. کتاب چهار جلدی قطور و دیوان حافظ که دو سال بود در ردیف دوم کتابخانه چوبی گذاشته بودند. و پارسال را یادش رفته بود و مهری خانم گفته بود که دیدی گفتم فراموش میکنی. و چند روزی که گذشته بود کتاب خریده بود و مهری خانم یک هفته بعد کتاب را خوانده بود و احساس بدی داشت، چرا یادش میرفت؟ برایش مهم نبود؟! چرا؟ مهری خانم میگفت چرا برایت مهم نیست؟ میگفت: چه فرقی میکند کی ازدواج کرده باشیم؟ اگر همیشه تو را در ذهن داشته باشم مهم است، مگر نه؟ و مهری خانم با تمام چشم نگاهش میکرد و میگفت: نه. و چند روز پیش بود که مهری خانم گفته بود یادت میرود، شرط میبندم و شرط بسته بودند و یادش نرفته بود. راستی، چرا عطر خریده بود؟ راستی، چرا عطر خریدم؟ میخواست فقط برای او باشد، خیلی خصوصی میخواست باشد.»
آپلود شده توسط:
اسپارتاکوس
1390/12/29
دیدگاههای کتاب الکترونیکی تهرانجلس