در آخرین لحظه
نویسنده:
آلفرد هیچکاک
مترجم:
هادی صداقت(صادق هدایت)
امتیاز دهید
✔️ داستان چنین آغاز می شود:
در صحرای فلوریدا باران تندی می بارید. برقی که در جاده شنی مستقیما جلوی اتومبیل کرایسلر "ایزابلاولف" زد، دخترک را وادار نمود ترمز کند. آسمان پی در پی غرش می کرد و برق می زد. غرش های گوشخراش مرتب تکرار میشد. ایزابلا با دستانی لرزان مجددا چراغهای ماشین را روشن کرده و در حالیکه قطرات باران به سرعت با جلوی اتومبیل می خورد، حرکت کرد.
در حقیقت او روی جاده ای بود که به طرف "فو رت روز" می رفت ولی آشکارا دیده میشد که هنگام طوفان از جاده صحیح منحرف شده است. جاده آسفالت تمام شده و دنباله راه جاده ای شنی بود و چراغهای ماشین سنگین او در آن فرو میرفت. با خود می گفت آیا در ساحل کلبه ای دیده نمی شود؟ با خود فریاد می زد. تنها راه نجات بیرون رفتن از ماشین است. احساس می کرد که ترس مرموزی قلبش را احاطه کرده است. دستگیره در سمت چپ را بالا کشید. اما یک فشار باد کنترل در را از دستش خارج کرد ولی با تمام قدرت مقاومت کرد و با مشقت از اتومبیل خارج شد...
بیشتر
در صحرای فلوریدا باران تندی می بارید. برقی که در جاده شنی مستقیما جلوی اتومبیل کرایسلر "ایزابلاولف" زد، دخترک را وادار نمود ترمز کند. آسمان پی در پی غرش می کرد و برق می زد. غرش های گوشخراش مرتب تکرار میشد. ایزابلا با دستانی لرزان مجددا چراغهای ماشین را روشن کرده و در حالیکه قطرات باران به سرعت با جلوی اتومبیل می خورد، حرکت کرد.
در حقیقت او روی جاده ای بود که به طرف "فو رت روز" می رفت ولی آشکارا دیده میشد که هنگام طوفان از جاده صحیح منحرف شده است. جاده آسفالت تمام شده و دنباله راه جاده ای شنی بود و چراغهای ماشین سنگین او در آن فرو میرفت. با خود می گفت آیا در ساحل کلبه ای دیده نمی شود؟ با خود فریاد می زد. تنها راه نجات بیرون رفتن از ماشین است. احساس می کرد که ترس مرموزی قلبش را احاطه کرده است. دستگیره در سمت چپ را بالا کشید. اما یک فشار باد کنترل در را از دستش خارج کرد ولی با تمام قدرت مقاومت کرد و با مشقت از اتومبیل خارج شد...
آپلود شده توسط:
اسپارتاکوس
1390/09/27
دیدگاههای کتاب الکترونیکی در آخرین لحظه
دست اسپارتا
عزیز هم درد نکنه 8-)