عاشق مترسک
نویسنده:
فیلیس هستینگز
مترجم:
علی اصغر مهاجر
امتیاز دهید
✔️ عاشق مترسک نوشته فیلیس هستینگز ما را به یک مزرعه می برد. جایی که دختری ساده و روستایی که اندکی کند ذهن است، با پدری سنگدل و خشن زندگی می کند (به راستی زندگی می کند یا تنها روزگار می گذراند چرا که زندگی اش عاری از هر دستاویزی ست که بتوان با آن دلی خوش کرد. ) رابطه پدر با دختر یعنی کار و باز هم کار تا سر حد فرسودگی. دختر دوستی ندارد و حتی کسی نیست تا او را به نام بخواند.
خاطره خواهر ها و برادرهای کوچکترش هم که اکنون ازدواج کرده و مزرعه را ترک کرده اند، تصویر محوی است از تحقیر و دست انداخته شدن. مادر نیز سال ها پیش از دنیا رفته و دختر این حس تنهایی و جدا افتادگی را تنها با دیدن اشکال مختلف در ابرها، ریزش رقص گونه و غمناک برگ ها در خزان و تخیل رنگینش جبران می کند. روزی تصمیم می گیرد تا مترسکی بسازد ( چیزی در این دنیا که از آن خودش باشد و جایگزین تمام نداشته های گذشته و حال). با سختی اما عشق، وسایل مورد نیاز را فراهم و بالاخره مترسک را درست می کند. دلش می خواهد او را در اتاقش نگه دارد اما پدر مجبورش می کند تا مترسک را در مزرعه بگذارد و این نخستین لحظه جدایی و فراق است (چراکه از همان عالم تنهایی هم چیز بیشتری از دست می دهد . ) روز ها همچون قبل به کندی اما با لذت بیشتری می گذرند، تا این که روزی دختر در جاده کناری مزرعه با ۴ پلیس برخورد می کند. آن ها از دختر که از دیدن شان وحشتزده است درباره مجرمی فراری می پرسند و او را که اطلاعی ندارد به حال خودش ر ها می کنند . عصر هنگام دختر به میعادگاهش می رود، ولی مترسک سر جایش نیست. وقتی که نزدیک تر می رود متوجه می شود که مترسک روی زمین افتاده اما گویی اتفاقی عجیب رخ داده است، چرا که مترسک نفس می کشد و کیسه های خاک اره جای خود را به گوشت و پوست واقعی داده اند! از آن هم عجیب تر این که مترسک حرف می زند و اسم دخترک را هم می پرسد و از این لحظه دیگر «اگنس» وارد سرزمین پریان می شود .
آیا نیروی عشق همانگونه که خود اگنس می گوید «عشق مایه حیات است و من عاشق مترسکم بودم» به مترسک حیات داده است؟ یا ما صرفاً بازیچه تخیلات دختری نیمه دیوانه ایم که برای فرار از تنهایی به توهماتش دستور خلق موجودی خیالی را داده است؟ شاید هم با مجرمی فراری و خطرناک روبه رو هستیم؟ خواندن این کتاب نه فقط یافتن پاسخی برای پرسش های بالا نیست، که بازیافتن عشقی واقعی هم هست. از آن قبیل عشق ها که دیر زمانی است تنها می توان در میان کتاب ها یافت. خوب، «عاشق مترسک» هم یک کتاب است.
بیشتر
خاطره خواهر ها و برادرهای کوچکترش هم که اکنون ازدواج کرده و مزرعه را ترک کرده اند، تصویر محوی است از تحقیر و دست انداخته شدن. مادر نیز سال ها پیش از دنیا رفته و دختر این حس تنهایی و جدا افتادگی را تنها با دیدن اشکال مختلف در ابرها، ریزش رقص گونه و غمناک برگ ها در خزان و تخیل رنگینش جبران می کند. روزی تصمیم می گیرد تا مترسکی بسازد ( چیزی در این دنیا که از آن خودش باشد و جایگزین تمام نداشته های گذشته و حال). با سختی اما عشق، وسایل مورد نیاز را فراهم و بالاخره مترسک را درست می کند. دلش می خواهد او را در اتاقش نگه دارد اما پدر مجبورش می کند تا مترسک را در مزرعه بگذارد و این نخستین لحظه جدایی و فراق است (چراکه از همان عالم تنهایی هم چیز بیشتری از دست می دهد . ) روز ها همچون قبل به کندی اما با لذت بیشتری می گذرند، تا این که روزی دختر در جاده کناری مزرعه با ۴ پلیس برخورد می کند. آن ها از دختر که از دیدن شان وحشتزده است درباره مجرمی فراری می پرسند و او را که اطلاعی ندارد به حال خودش ر ها می کنند . عصر هنگام دختر به میعادگاهش می رود، ولی مترسک سر جایش نیست. وقتی که نزدیک تر می رود متوجه می شود که مترسک روی زمین افتاده اما گویی اتفاقی عجیب رخ داده است، چرا که مترسک نفس می کشد و کیسه های خاک اره جای خود را به گوشت و پوست واقعی داده اند! از آن هم عجیب تر این که مترسک حرف می زند و اسم دخترک را هم می پرسد و از این لحظه دیگر «اگنس» وارد سرزمین پریان می شود .
آیا نیروی عشق همانگونه که خود اگنس می گوید «عشق مایه حیات است و من عاشق مترسکم بودم» به مترسک حیات داده است؟ یا ما صرفاً بازیچه تخیلات دختری نیمه دیوانه ایم که برای فرار از تنهایی به توهماتش دستور خلق موجودی خیالی را داده است؟ شاید هم با مجرمی فراری و خطرناک روبه رو هستیم؟ خواندن این کتاب نه فقط یافتن پاسخی برای پرسش های بالا نیست، که بازیافتن عشقی واقعی هم هست. از آن قبیل عشق ها که دیر زمانی است تنها می توان در میان کتاب ها یافت. خوب، «عاشق مترسک» هم یک کتاب است.
آپلود شده توسط:
اسپارتاکوس
1390/08/18
دیدگاههای کتاب الکترونیکی عاشق مترسک
دستتون درد نکنه
مرسی
ممنونم اسپارتای عزیز
هیچ یادش نمی آید که پدرش و خواهران و برادرها او را به اسم صدا کرده باشتد .
برادرها زن گرفتند وخواهران شوهر کردند و همگی رفتند .
فقط باباش مانده و یک خانه و یک مزرعه با آن همه کار .
با جان و دل برای باباش کار میکند نه یک ساعت و دو ساعت بلکه 12 ساعت .
اما باباش فکر گاو و مزرعه و علوفه است و بس . فقط وقتی که اوقاتش تلخ میشود و میخواهد فریاد بزند و نعره بکشد حس میکند که احتیاج به طرف دارد و چون هیچکس جز دختر بی نام و نشان در خانه نیست ناچار با او طرف میشود .
بابا به منازل آخر زندگی رسیده و سنگینی بار را یک تنه میکشد .
دختر خانه نشین و ترشیده روی دستش مانده و وبال گردنش شده است .
از همان روزهای اول تولد تکلیف خود را با این دختر میدانست .
معتقد شده بود که وامانده ترین دخترش که اتفاقا بزرگترین بچۀ او بود نه بر و رویی دارد نه عقل درست و حسابی پس چه بهتر که وجودش را ندیده بگیرد .
در این هنگامۀ غم انگیز عشق با همۀ قدرت طوفانی و آفرینش خود فرا میرسد آنچه را که باید خراب میکند و آنچه را که شایسته است میسازد .
این کتاب خط سیر همین طوفان است .
---------
حق یارتان
اسپارتا