زویا
نویسنده:
دانیل استیل
امتیاز دهید
✔️ آغاز داستان:
زویا بار دیگر چشمهایش را بست. کالسکه چون باد بر زمین یخ زده می لغزید. ریزش آهسته برف بر گونه هایش بوسه های ریز و مرطوب بر جای می گذاشت و مژگانش را مبدل به تور می کرد. به صدای زنگوله های اسب ها که در گوشش به مانند موسیقی بود گوش می داد. همه اینها صداهایی بودند که از کودکی به آنها علاقه داشت. در هفده سالگی احساس بزرگی می کرد. در واقع تقریبا یک زن شده بود. با این همه هنوز احساس می کرد دختر بچه ای بیش نیست. فئودور اسبهای سیاه زیبا را با تازیانه اش در میان برف هدایت می کرد... هر چه تندتر.
و آنگاه که چشم هایش را گشود، توانست دهکده خارج تزارسکوسلو را ببیند. با خود لبخندی زد و با چشم های نیمه باز سعی کرد دو کاخ مشابه پشت دهکده را ببیند. یکی از دستکش هایش را که آستر پوستی داشت کنار زد تا ببیند چه زمانی گذشته است. به مادر خود قول داده بود هنگام صرف شام خانه باشد و اگر مدت زیادی صحبت نکنند، به موقع خانه خواهد رسید. اما چطور ممکن بود زیاد صحبت نکنند؟ ماری عزیزترین دوستش بود، تقریبا مثل یک خواهر...
بیشتر
زویا بار دیگر چشمهایش را بست. کالسکه چون باد بر زمین یخ زده می لغزید. ریزش آهسته برف بر گونه هایش بوسه های ریز و مرطوب بر جای می گذاشت و مژگانش را مبدل به تور می کرد. به صدای زنگوله های اسب ها که در گوشش به مانند موسیقی بود گوش می داد. همه اینها صداهایی بودند که از کودکی به آنها علاقه داشت. در هفده سالگی احساس بزرگی می کرد. در واقع تقریبا یک زن شده بود. با این همه هنوز احساس می کرد دختر بچه ای بیش نیست. فئودور اسبهای سیاه زیبا را با تازیانه اش در میان برف هدایت می کرد... هر چه تندتر.
و آنگاه که چشم هایش را گشود، توانست دهکده خارج تزارسکوسلو را ببیند. با خود لبخندی زد و با چشم های نیمه باز سعی کرد دو کاخ مشابه پشت دهکده را ببیند. یکی از دستکش هایش را که آستر پوستی داشت کنار زد تا ببیند چه زمانی گذشته است. به مادر خود قول داده بود هنگام صرف شام خانه باشد و اگر مدت زیادی صحبت نکنند، به موقع خانه خواهد رسید. اما چطور ممکن بود زیاد صحبت نکنند؟ ماری عزیزترین دوستش بود، تقریبا مثل یک خواهر...
آپلود شده توسط:
اسپارتاکوس
1390/07/03
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زویا
تشکر میکنم
رمان زیبائی است من در دوران دبیرستانی خوندمش :x
به نظر من کتاب قشنگیه