ابراهیم در آتش
نویسنده:
احمد شاملو
مترجم:
شقایق قندهاری
امتیاز دهید
از مهمترین شعرهای این کتاب میتوان به در میدان، شبانه (مرا تو...)، تعویذ، بر سرمای درون، شبانه (اگر که بیهده زیباست شب...)، از این گونه مردن، محاق، درآمیختن و میلاد آن که عاشقانه ... اشاره کرد.
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ابراهیم در آتش
سپاسگذارم
ممنون
ممنون8-)
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
در پس هر دیوار
کینه ای عطشان بود
گوش به آوای پای رهگذری ,
و لختی هر خنجر
غلاف سینه ای می جست ,
و با هر سینه ی مهربان
داغ خونین حسرت بود .
تا پناهی از بیمم باشد
محرابی نیافتم
تا پناهی
از ریشخند امیدم باشد .
سهمی را که از خدا داشتم دیری بود که مصرف کرده بودم .
پس ,
صعود روان را از تن خویش نردبانی کردم .
با گشاده دستی دست به
مصرف خود گشودم تا چندان که با فراز نیزه فرود آیم
خود را به تمامی رها کرده باشم .
تا مرا گساریده باشم تا به قطره ی واپسین .
پس , من , مرا صعود افزار شد
سفر توشه و پای ابزار .
من , مرا خورش بود و پوشش بود .
به راهی سخت و صعب ,
مرا بارکش بود
به شانه های زخمین و پایکان پر آبله .
تا به استخوان سودمش
چندان که چون روح به سر منزل رسید
از تن هیچ مانده نبود .
لاجرم به تنهایی خود وانهادمش
به گونه ی مردار لاشه ای
تا در آن
فراز از هر آنچه جسر گونه ای باشد میان فرودستی و جان ,
پیوندی بر جای بنماند .
تن , خسته ماند و رها شد
نردبان صعودی بی بازگشت ماند .
جان از شوق فصلی از این دست
خروشی کرد .
پس به نظاره نشستم
دور از غوغای آز ها و نیاز ها .
و در پاکی خلوت خ.یش نظر کردم که بیشه ای باران شسته می مانست .
در نشاط دور ماندگی از شارستان نیاز های فرومایه ی تن
نظر کردم و در شادی جان رها شده .
و در پیرامن خویش به هر سویی نظر کردم .
و در خط عبوس باروی شهر نظر کردم .
و در نیزه های سبز درختانی نظر کردم که به اعماق رسته بود و
آزمندانه به جانب خورشید می کوشید و دستان عاشق اش در طلبی
بی انقطاع از بلندی انزوای من بر می گذشت .
و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سر شکستگی در خود فرو شکستم .
و من در خود فرو ریختم ,
چنان که آواری در من .
و چنان که کاسه ی زهری
در خود فرو ریختم .
دریغا مسکین تن من !
که پستش کردم به خیالی باطل
که بلندی روح را به جز این راه نیست .
آنک تن من , به خاری سر راه افکنده !
وینک سپیدار ها
که به سرفرازی از بلندای انزوای من بر می گذرد
گر چه به انجام کار , تابون اگر نشود
اجاق پیر زنی را هیمه خواهد بود !
وینک باروی سنگی زندان ,
به اعماق رسته و از بلندی ها بر گذشته ,
که در کومه های آزاده مردم
از این سان به پستی می نگرد ,
وامید
و جسارت را در احشاء سیاه خویش می گوارد !
((آه , باید که بر این اوج بی بازگشت
در تنهایی بمیرم !))
بر دورترین صخره ی کوه ساران ,
آنک هفت خواهرانند که در دل افسایی غروبی بی گاه ,
در جامه های سیاه بلند ,
شیون کردن را آماده می شوند .
ستارگان سوگند می خورند _گر از ایشان بپرسی _
که مرا دیده اند
به هنگامی که بر جنازه ی خویش می گریستم و
بر شاخ ساران آسمان
که می خشکید
چرا که ریشه هایش در قلب من بود و من
مرداری بیش نبودم
که دور از خویشتن
با خشمی به رنگ عشق
به حسرت
بر دور دست بلند نیزه
نگران جان اندوهگین خویش بود .