تپه های سبز آفریقا
نویسنده:
ارنست همینگوی
مترجم:
رضا قیصریه
امتیاز دهید
بهش گفتم: «یک کمی صبر کن.» باز سرش را پایین برد تا از بالای شاخههای خشک پیدا نباشد و ما توی گرد و خاک آن گودال نشستیم، از بس که تاریک بود مگسک جلوی تفنگم را نمیتوانستم ببینم، اما چیز دیگری نیامد. ردیاب اطواری بیصبر و قرار بود. کمی قبل از آنکه هوا تاریک شود، زیر لبی به مکولا گفت که حالا برای شکار دیر است.
مکولا بهش گفت: «تو خفه شو! موقعی که تو نمیتوانی ببینی،« بوانا 5» میتواند تیراندازی بکند.»
ردیاب دیگر، باسواده، با یک شاخة نوک تیز اسمش را- عبدالله- روی پوست سیاه ساق پاش نوشت تا سوادش را به رخ بکشد. من بیآنکه بخواهم تحسینش بکنم تماشاش کردم و مکولا هم با بیتفاوتی کامل نوشته را نگاه کرد. کمی بعد ردیاب آنرا خط زد.
بیشتر
مکولا بهش گفت: «تو خفه شو! موقعی که تو نمیتوانی ببینی،« بوانا 5» میتواند تیراندازی بکند.»
ردیاب دیگر، باسواده، با یک شاخة نوک تیز اسمش را- عبدالله- روی پوست سیاه ساق پاش نوشت تا سوادش را به رخ بکشد. من بیآنکه بخواهم تحسینش بکنم تماشاش کردم و مکولا هم با بیتفاوتی کامل نوشته را نگاه کرد. کمی بعد ردیاب آنرا خط زد.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی تپه های سبز آفریقا
« نمیتوانید تصورش را بکنید که چقدر لطف دارد. درست مثل زن دوم آدم است. زن من الان تمام آنچه را که فکر میکنم میداند، تمام آنچه را میگویم، تمام آنچه را معتقدم، تمام آنچه را که میتوانم بکنم، تمام آنچه را که نمیتوانم بکنم و نمیتوانم باشم. همینطور هم من همه چی را کاملاً دربارة زنم میدانم. اما حالا کسی همیشه وجود دارد که نمیشناسیاش، کسی که تو را نمیشناسد، کسی که ندانسته دوستت دارد و با هر دویتان ناآشناست، کسی که خیلی جذاب است و هم از آن توست و هم نیست، و سعی دارد مصاحبت را برای آدم بیشتر –چطور بگویم؟– بله، درست مثل... شما اسمش را چه میگذارید –پهلوی خود آدم است - با هر دوتایتان –بله آنجا- درست مثل سوس گوجهفرنگی هاینز است که به غذای هر روزت میزنی.»
«بنابراین خوشبخت هستید؟»
«غیر از مواقعی که به دیگران فکر میکنم.»
زنم گفت: «خیلی داشتی عمیق حرف میزدی. جریان آن زنها چی بود؟»
« کدام زنها؟»
« همان وقت که داشتی دربارة زنها حرف میزدی؟ »
« گورباباشان! همانهایی هستند که وقتی مست باشی تو کارشان میروی.»
« پس تو این کار را میکنی.»
«نه.»
«ولی من اگر مست باشم تو کار کسی نمیروم.»
من هر کجا که بتوانم میجنگم، چون اطریشی هستم و وظیفه ام را میشناسم.
وقتي كتاب رو ميخوندم واقعا حس كردم براي يه سفر شكار به آفريقا رفتم و تمام اتفاقات برام رخ داده
و من باید بخوانم.