شب سراب
نویسنده:
ناهید ا. پژواک
امتیاز دهید
582 صفحه
این کتاب با اقتباس از کتاب بامداد خمار توسط مولف به جهت اینکه احساس می نمود حرفهایی از رحیم ناگفته مانده و محبوبه تنها به قاضی رفته است، نگاشته شده و به لحاظ اقتباس و استفاده از متون کتاب بامداد خمار حقوق مادی این اثر به خانم فتانه حاج سید جوادی واگذار و تقدیم گردید.
بخشی از کتاب شب سراب:
حال خوشی داشتم. شکر خدا همه چیز روبهراه بود. مزد خوبی میگرفتم، ننهام راضی بود و مثل زنهای خوشبخت میخندید. اوستا مثل پدرم بود، جای خالی پدرم را پر کرده بود. کار را بالاخره یاد گرفته بودم و از کار کردن لذت میبردم. مهمتر اینکه امسال بهار برایم زیباتر جلوه میکرد، نسیم بهار بوی خوشی به همراه داشت. مالشی در دلم بود که لذت بخش بود. احساس میکردم همه را دوست دارم، حتی فکر میکنم انیس خانم را هم دوست داشتم، و بیاعتنایی آقا ناصر را هم تحمل میکردم. حق میدادم آخر فکر میکرد من هنوز بچهام کم محلی میکرد، آرام آرام که بزرگ شوم با من دوست میشود. شبها بعد از شام شب چره را میرویم خانه آنها، من هم زن بگیرم و بساطی جور کنم آنها هم میآیند پیش ما. زنهایمان مثل خواهر میشوند، ما هم مثل برادر. مادر هم که عاشق بیقرار انیس خانم است، زندگی او منتهای آرزویش هست، اوستا هم با زنش به جمع ما میپیوندند. به به چه میشود! پدر و مادردار میشویم، پدربزرگ، مادربزرگ، مادر، خواهر، برادر، بچه، بچههای من به آقا ناصر عمو ناصر خواهند گفت. بچههای او هم حتماً به من عمو رحیم میگویند. نه، خوب است دایی رحیم بگویند، مرد بیگانه برادر زن بیگانه بشود بهتر است که برادر شوهرش شود. مگر چه فرقی میکند؟ دل باید پاک باشد، چشم باید پاک باشد، اسمها چیزی را عوض نمیکنند، چه چیزها که ندیدیم و نشنیدیم، وای خدا به دور مگر مادر نمیگفت...
بیشتر
این کتاب با اقتباس از کتاب بامداد خمار توسط مولف به جهت اینکه احساس می نمود حرفهایی از رحیم ناگفته مانده و محبوبه تنها به قاضی رفته است، نگاشته شده و به لحاظ اقتباس و استفاده از متون کتاب بامداد خمار حقوق مادی این اثر به خانم فتانه حاج سید جوادی واگذار و تقدیم گردید.
بخشی از کتاب شب سراب:
حال خوشی داشتم. شکر خدا همه چیز روبهراه بود. مزد خوبی میگرفتم، ننهام راضی بود و مثل زنهای خوشبخت میخندید. اوستا مثل پدرم بود، جای خالی پدرم را پر کرده بود. کار را بالاخره یاد گرفته بودم و از کار کردن لذت میبردم. مهمتر اینکه امسال بهار برایم زیباتر جلوه میکرد، نسیم بهار بوی خوشی به همراه داشت. مالشی در دلم بود که لذت بخش بود. احساس میکردم همه را دوست دارم، حتی فکر میکنم انیس خانم را هم دوست داشتم، و بیاعتنایی آقا ناصر را هم تحمل میکردم. حق میدادم آخر فکر میکرد من هنوز بچهام کم محلی میکرد، آرام آرام که بزرگ شوم با من دوست میشود. شبها بعد از شام شب چره را میرویم خانه آنها، من هم زن بگیرم و بساطی جور کنم آنها هم میآیند پیش ما. زنهایمان مثل خواهر میشوند، ما هم مثل برادر. مادر هم که عاشق بیقرار انیس خانم است، زندگی او منتهای آرزویش هست، اوستا هم با زنش به جمع ما میپیوندند. به به چه میشود! پدر و مادردار میشویم، پدربزرگ، مادربزرگ، مادر، خواهر، برادر، بچه، بچههای من به آقا ناصر عمو ناصر خواهند گفت. بچههای او هم حتماً به من عمو رحیم میگویند. نه، خوب است دایی رحیم بگویند، مرد بیگانه برادر زن بیگانه بشود بهتر است که برادر شوهرش شود. مگر چه فرقی میکند؟ دل باید پاک باشد، چشم باید پاک باشد، اسمها چیزی را عوض نمیکنند، چه چیزها که ندیدیم و نشنیدیم، وای خدا به دور مگر مادر نمیگفت...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی شب سراب
برابری نمیکرد با بامداد خمار!
میخواستم بهش بگم من این کتابو خوندم.
ولی چنین چیزی ندیدم.
در ضمن به نظر من تقصیر دو طرف بوده (تو رمان شب سراب.)
نمونه دیگه ای از این سبک که دو روایت از یک اتفاقه و در یک کتاب اومده کتاب "در تنگ" از اندره ژید هستش
که خوندنش رو به اونایی که از این سبک خوششون میاد توصیه میکنم