جذبات الهیه
نویسنده:
مولوی
امتیاز دهید
منتخبات کلیات شمس الدین تبریزی با مقدمه و حواشی و تصحیح غزلیات
این کتاب منتخبی است از دیوان کبیر شمس،که دارای شرح و حاشیه بوده
همچنین مولف این اثر عارف واصل شیخ اسد الله ایزد گشسب در فصلی جدا به تفسیر اشعار مولانا و بررسی صنایع ادبی و ظرایف صوری و معنوی آن پرداخته است.مقدمه این اثر نیز به قلم دانشمند گرامی آقای دکتر باستانی پاریزی است.
بیشتر
این کتاب منتخبی است از دیوان کبیر شمس،که دارای شرح و حاشیه بوده
همچنین مولف این اثر عارف واصل شیخ اسد الله ایزد گشسب در فصلی جدا به تفسیر اشعار مولانا و بررسی صنایع ادبی و ظرایف صوری و معنوی آن پرداخته است.مقدمه این اثر نیز به قلم دانشمند گرامی آقای دکتر باستانی پاریزی است.
آپلود شده توسط:
ghalam1356
1389/11/17
دیدگاههای کتاب الکترونیکی جذبات الهیه
من گنگ خواب زده ،عالم تمام کر
من عاجز م ز گفتن و خلق از شنیدنش
ای دل چه اندیشیدهای
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا
گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا
گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا
محمد رضا شفیعی کدکنی،در تصحیح غزلیات شمس،در مقدمه جلد اول ص 30 می نویسد
قطب الدین شیرازی،فیلسوف،حکیم،پزشک،ریاضیدان برجسته ی عصر که یک چند در قونیه بوده،
به محضر مولانا آمده،و از او پرسیده است: « راه شما چیست؟ »
مولانا گفته است: « راهِ ما مردن ، و نقدِ خود را به آسمان بردن،تا غیری نرسد ، چنانکه صدر جهان گفت،تا نمُردی . . . نبُردی.»
قطب الدین گفت: «آه ! دریغا ، چه کنم؟ »
و مولانا ناگهان متغیر شد و بدو گفت:
۞
گفتم : «چه کنم» ، گفت : «همین که چه کنم؟»
گفتم : « به از این ، چاره ببین ، که چه کنم ؟ »
رو کرد به من . . . گفت : که « ای طالب دین . . .
پیوسته برین باش ، برین ، که چه کنم ؟ . . . »
گر نهی پرگار بر تن، تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
فغان برخاست از جانهای مجنونان روحانی
میان نعرهها بشناخت آواز مرا آن شه
که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی
اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه
اگر دیوانهام شاها تو دیوان را سلیمانی
شها همراز مرغانی و هم افسون دیوانی
بر این دیوانه هم شاید که افسونی فروخوانی
به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری
کز این دیوانه در دیوان بس آشوب است و ویرانی
شه من گفت "کاین مجنون بجز زنجیر زلف من
دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمیدانی"
هزاران بند بردرد به سوی دست ما پرد
"الیناراجعون" گردد که او بازی است سلطانی
بپرد در فضای ما به فردوس علای ما
بپرد در هوای ما بنوشد جام یزدانی
نوازشهای فضل ما نوازد خوش نوای ما
به هر لحظه بر آید زو صدای بانگ سبحانی
خمش کن چند می گویی به قدر فهم خلقان گو
ز فوق عرش کی داند "خفاش" و جغد ویرانی
سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم
تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی برگها خوش میطپند
ور بگفتی خوش همیسوزد سپند
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
ور بگفتی چه همایونست بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
ور بگفتی دوش دیگی پختهاند
یا حوایج از پزش یک لختهاند
ور بگفتی هست نانها بینمک
ور بگفتی عکس میگردد فلک
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوشترم
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
صد هزاران نام گر بر هم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
گرسنه بودی چو گفتی نام او
میشدی او سیر و مست جام او
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عش.. نام دوست این